این پاییز هم فصل لاکرداری است. خودمانیم، جان میدهد برای همه چیز؛ کتابت و خواندن و ساز و آواز که هیچ، تو بگو مردن که آن هم به زعم ما در پاییز قشنگتر مینماید. دوسه روزی است شال وکلاه کرده ایم، جامه دان بسته ایم به منظور اینکه پاییز را در گرگان نوبرانه کنیم. همان سالها که جمعی قشون بریگاد نیز بودیم، پاییز که میشد، برنو زمین میگذاشتیم یا سه تار میرطاهر دست میگرفتیم یا نی دزفولی پاکتراش کلهر.
هم برنوی بینوا استراحتی میکرد بر یال دیفال، هم ما دستمان از ماشه به مضراب میخزید. القصه که سه چهار روزی هست به قصبات گرگان شده ایم به قصد تفرج و تماشا. مدتی میرفت که میرزاحسن خان شالچی، کاغذ فرستاده بودند، دعوت کرده بودند. گفتیم لفظشان شهید نشود، ما هم آروغ فندقی نیاییم که طاقچه بالا بگذاریم و نه بگوییم.
آدمیزاد پا به سن که میگذارد، تازه میفهمد چه به همه بیخود و بی جهت نه گفته که مثلا پوز بزند، رو کم کند یا به قول امروزیها کلاس بگذارد. ما را چه به این غلط ها؟ اجابت کردیم. مرحمت کرده بودند تیکت، تدارک دیده بودند. با طیاره آمدیم که زودتر برسیم و کمتر اذیت شویم. کجایی جوانی که در سرمای آجان کش تموز این راه را حراست میکردیم؟ القصه که سوار بر طیاره از میان ابرها گذشتیم و دماوند بشکوه در سمت چپمان در قاب شیشه هواپیما پدیدار آمد. خیلی قشنگ بود.
عرض ادب کردیم. لختی بعد در فرودگاه گرگان فرود آمدیم. میرزاحسن خان به پیشواز آمدند. گل هم خریده بودند. شانه بوسی کرده، جویای احوال شدیم. الحمدا... خوب بودند. هوا بسیار به قاعده و نیکو بود. فوق النهایه جان میداد برای گشت وگذار در جنگل و کوه. بر ارابه سلطنتی میرزاحسن سوار شدیم برای اتراق در قصبات گنبدکاووس. حدود ۲۰ فرسخ مسافت است تا آنجا. در دو طرف جاده، مزارع گندم و جو و کلزا زمین را مفروش ساخته بود و در افق دوردست، چند لقمه درشت ابر دهان کوههای سرمهای رنگ را پر کرده بود.
متعدد میدیدیم که رعیت به ظاهر زرنگ، از قاعده و بستر جنگل تراشیده بودند و بر زمین زراعی و مسکونی خویش افزوده بودند. به میرزاحسن فرمودیم چرا این گونه کرده اند؟ عارض شد تصدقت گردم، چه عرض کنیم؟ اهالی گاهی بی انصافی میکنند. به خاطر دو وانت محصول بیشتر چه بلاها که بر سر طبیعت نمیآورند! کنار جنگل شروع میکنند به کشت و زرع و کم کم سالی یکی دو درخت میاندازند و همین جوری یا ا... یا ا... شروع میکنند به کچل کردن جنگل و در شکمش فرورفتن. چشم وا میکنی، میبینی عمارت ساخته اند به قاعده شمس العماره.
فرمودیم مگر مملکت قانون ندارد؟ عارض شد دور از جان همه و حضرتتان با بعضی مسئولان و ماموران میبندند و با مشتی چرک کف دست، دهانشان را مهروموم میکنند و الهی به امید تو! فوق النهایه تاسف خوردیم و فرمودیم رعیت، آن زمان بدبخت خواهد شد که دزد و داروغه و گرگ و چوپان دست در دست هم بنهند و هم پیمان شوند. بیچاره رمه بی پناه! دریغ که این درختان بی زبان و معصوم را میاندازند و جبران نخواهد شد. عرض کرد بلی، همین طور است. همین اول سفری، حالمان گرفته شد. برویم کبابی چیزی بخوریم، بلکه بهتر شویم. عجالتا فرمایش نداریم.
به قلم میرزاابراهیم خان شکسته نویس