این حکایت را بشنوید
پدرم معلم است. سال ۸۱ بازنشسته شد. مبلغی به عنوان پاداش بازنشستگی به او دادند که با آن یک مدرسه غیرانتفاعی راه انداخت. طبیعی است که مدرسه، ساختمان میخواهد و ساختمان، وسایل و تجهیزات. خانههای بم معمولا بزرگ بود. من یادم نمیآید توی بم آن سالهای قبل از زلزله، کسی توی تالار عروسی بگیرد و اصلا بم قبل از زلزله، تالاری برای عروسی نداشت.
خانههای معمولی چنداتاقه بود و خانههای وسیع و قدیمی تر، جان میداد برای مدرسه شدن. معمولا پدر قراردادهای خانه مدرسه را دوساله میبست و در این دو سال طبیعتا تعداد ثبت نامیهای مدرسه مان افزایش مییافت و ما باید مدرسه را عوض میکردیم. قرارداد که نوشته میشد، ما بودیم و جابه جا کردن ۳۰۰، ۲۰۰ تا صندلی، ۱۲، ۱۰ تا تخته سیاه، چندتا کمد و کامپیوتر و هرچیزی که فکر کنید توی یک مدرسه باید وجود داشته باشد.
حالا تو فکر کن یک روز این اثاث کشی افتاده بود درست توی همان روزی که ایران و ایرلند بازی داشتند و ما قرار بود برویم جام جهانی. جوادخان خیابانی، جایی روی آنتن زنده، یک چیزی به آرش برهانی میگوید که آرش هنگ میکند. دیده اید؟ جوادخان میپرسد: «دربی بازترین دربی باز دربی، کیه» و آرش مانند سیامک انصاری به دوربین زل میزند و جوابی ندارد.
آن سال ما جام جهانی نرفتیم و اثاث کشی به مزخرفترین حالت خود تبدیل شده بود. یک روز عصر مادرم خیال همه را راحت کرد. خانه ما ۹ تا اتاق داشت. به پیشنهاد مادر، ما خانه مان را کردیم مدرسه و یک خانه کوچکتر اجاره کردیم.
هم اجاره کمتری دادیم و هم دیگر از شر اثاث کشی مدرسه راحت شدیم. شهریور بود که خانه خودمان را مدرسه کرده بودیم و دی ماه بود که زلزله شد. خانهای که اجاره کرده بودیم، خیلی نریخت و کشته نداد و خانه خودمان که مدرسه بود و قدیمی تر، ویرانهای شد که نگو و نپرس.
اگر آن روز خدا به زبان مادرم نینداخته بود که خانه مان را مدرسه کنیم و بابا به حرفش گوش نکرده بود، قطعا الان حامدی نبود که برایتان چیزمیز بنویسد اینجا.
به قلم میرزاابراهیم خان شکسته نویس