و، اما این ایجاز لعنتی... خدا میداند چه بحث مفصلی است و چقدر تکنیکهای مختلفی میشود از آن بگویم. در این نوشتار، بهتر است پرونده ایجاز را ببندیم. برای حسن ختام، چند ترفند بسیار کاربردی را اینجا مینویسم.
یکی از بهترین راههای موجز کردن متنها به کارگیری همان سیستمی است که برای مدیتیشن تعریف شده است. مدیتیشن، در شکل علمی اش، شیوهای کاربردی برای آرام کردن ذهنهای مضطرب و مشوش است.
برای یک ذهن آشفته، افکار بدون نظم وترتیب ظاهری درهم میشوند و از یکدیگر پیشی میگیرند، تبدیل به خطوط متقاطعی میشوند که در فاصلههای زمانی بسیار کوتاه همدیگر را میبرند؛ و ذهن ناچار است با سرعتی بالا و در وضعیتی فرسایشی این مسابقه را دنبال کند و انرژی زیادی برای این نبود تمرکز صرف کند. اما مدیتیشن راهی است برای ایجاد تمرکز روی یک مسیر ساده و دورانداختن تمام آشفتگیهای زائد و بی ربط؛ این دقیقا همان کاری است که با ایجاز در متن میتوان انجام داد.
طبق تجربه و مشاهدههای سابقم، این را در بسیاری از متنهای مبتدیها و نابلدها دیده ام که برای توصیف یک وضعیت مشخص چنان شاخ وبرگ اضافی و حشوهای نچسبی در متن میآورند که معمولا اصل قضیه و هدف جملات گم یا محو و کم رنگ میشود؛ برای مثال، اگر نویسنده خام دست در یک پاراگراف به دنبال ترسیم آدمی غمگین است، تصور میکند جنس و رنگ لباس ها، وضعیت آب وهوا، آدمهایی که میآیند و میروند، جزئیات منظره پشت پنجره، خاطره لوس دیروز که در محیط کار شخصیت اتفاق افتاده، و هزاران وصله بی ربط دیگر را باید در این بند بگنجاند، و در یک خودزنی ناشیانه مسیر اصلی متن را ناخواسته تغییر میدهد.
«زنده باد پترونیلو فلورس!» انعکاس این فریاد در دیوارهای آبکند بلند میشد و تا جایی که ما بودیم میرسید؛ بعد از میان میرفت. مدتی کوتاه، بادی که از پایین میوزید همهمه صداهایی را به گوش ما میرساند که در هم میپیچیدند و با سروصدایی مثل سروصدای آبی که بر سنگلاخها میغلتد و طغیان میکند خود را بالا میکشاندند.
بعد، از همان جا فریاد دیگری از خم آبکند پیچید و بالا آمد، بر دیوارها منعکس شد، و با صدایی بلند و رسا به گوش ما رسید: «زنده باد خودم ژنرال پترونیلو فلورس!» [۱]این بند از خوان رولفوِ بزرگ را داشته باشید. نکته اش اینجاست که تصاویری را در ذهن میسازد که اگر قرار بود روی کاغذ بیاوریم دو یا سه برابر این متن میشد. حرکت موقر و آرام کلمات را ببینید، اینکه چطور فقط با استفاده از صداها این فضا را ساخته.
ببینید مسیری که اصوات یک فریاد طی میکنند تا از دل شیارهای آبکند بالا بیایند و به راوی برسند که به نمایندگی از یک جمع صحبت میکند، و بعد همهمه آدمها که ــ برای ترسیم این برهوت ــ به غلتیدن آب بر سنگلاخها تشبیه میشود و در نهایت فضایی پیچیده که توصیفش از عهده هرکسی برنمی آید چطور با تمرکز روی پیچیدن صداها ترسیم میشود. آخرسر، ما در ذهن خودمان پستی و بلندی ها، شیارهای دره، آبکند خشکیده، دیوارههای آفتاب زده، و آدمهای پنهان در حفره ها، کوهها و تپهها را میبینیم؛ در اصل، نویسنده، تنها و تنها، مسیر صداها و بلبشوی اصوات را توصیف کرده است.
ترفند بعدی بُریدن است. یاد بگیرید متن خودتان را برش بزنید. یکی از توصیههایی که در کلاسها زیاد تکرار میکنم جابه جایی نقطه شروع است. در خیلی از متن ها، وقتی نقطه شروع را چند جمله جلوتر ببرید، متوجه میشوید که متن جذابتر و پویاتر میشود. شاید این ترس و واهمه را داشته باشید که بخشی از اطلاعات اصلی متن را دارید حذف میکنید، اما در اصل دارید فضاهایی خالی برای «سپیدخوانی» ایجاد میکنید. «سپیدخوانی»، در شکل ابتدایی و اولیه خودش، عبارت است از تصویری که مخاطب از بخشهای حذف شده متن در ذهنش میسازد.
داشتم میرفتم خبر مرگ پدرزنم را به زنم بدهم. همین یک ساعت پیش مرده بود، روی دستهای خودم. زنم هنوز چیزی نمیدانست؛ فکر میکرد یک زمین خوردگی ساده است: سرش درد گرفته و بعد هم خوب شده؛ همین! اما حالا مرده بود. مادرش رفته بود آب بیاورد، شهریار و سودابه هم ایستاده بودند کنارم، که نفس آخر را کشید، با چشمهای خیره به من، همان طور که دست هایش را محکم توی دست هایم نگه داشته بودم. ترس تمام وجودش را گرفته بود. معلوم بود نمیخواهد بمیرد. التماس میکرد نگذارم برود....
برای مثال، به عنوان یک تمرین، در این متن، نقطه شروع را جابه جا کنید؛ میبینید که حتی با حذف چند خط هم اتفاقی نمیافتد. بعضی جملهها را به راحتی میشود از متن برداشت. نه تنها بد نمیشود، بلکه متن تراش خوردهتر و بهتر هم میشود. مثلا، وقتی راوی در جمله اول اعلام میکند که دارد میرود خبر مرگ پدرزنش را به زنش بدهد، چه لزومی دارد که در خط بعد بگوید: «زنم هنوز چیزی نمیدانست»؟ یا بعضی از اطلاعات مانند این را که «مادرش رفته بود آب بیاورد» میشد بعدتر، حتی بعد از مرگ مرد، آورد و این پاراگراف را از شلوغی نجات داد. شهریار و سودابه هم همین وضع را دارند.
و، اما ترفندی دیگر: از دیالوگ برای حذف بخش زیادی از توضیحات استفاده کنید.
سروان گفت: «این لگوری پیر باز پیدایش شد؟!»- بله، قربان! خودش است.
- خودش است. از همین میترسیدم. بهش بگو من نیستم.
- گفته ام، قربان! گفته ام که شما نیستید.
- خوب؟!
- با اجازه شما، جناب سروان! میگوید منتظر میماند تا بیایید بیرون.
- مگر نگفتی که من نیستم؟! خودت گفتی که!
- میگوید منتظر میماند. میگوید اینجا فقط یک در دارد و شما از همان دری که وارد شده اید بیرون میروید. حرفش این است، جناب سروان! [۲]ببینید، اگر قرار بود این آستانه مبتدیانه نوشته شود، چه وضعی پیدا میکرد؛ پر میشد از توضیحات اضافهای که جلوتر دوباره در دیالوگها تکرار میشوند. اما دورفمان تمام آنها را حذف کرده است، تا دیالوگهای صیقل خورده به تنهایی ذهن مخاطب را سلاخی کنند. مخاطب از خلال حرفهای دو شخصیت متوجه میشود اوضاع از چه قرار است.
مرد گفت: «خوبیش اینه که درد نداره. شروع که شد از همینش میفهمی.»
- واقعا نداره؟!
- اصلا، ولی از بابت بوش خیلی متأسفم؛ حتما ناراحتت میکنه.
- بسه دیگه! خواهش میکنم!
مرد گفت: «نگاشون کن. حالا ریختش اینها رو این جور میکشونه اینجا یا بوش؟» [۳]بی هیچ توضیحی....
برای او که دریایی بود عمود ایستاده، پادشاه کلمات.
[۱]«دشت سوزان»، نوشته خوان رولفو، ترجمه فرشته مولوی.
[۲]«ناپدیدشدگان»، نوشته آریل دورفمان، ترجمه احمد گلشیری.
[۳]«برفهای کلیمانجارو»، نوشته ارنست همینگوی، ترجمه نجف دریابندری.