صحبت از کارکردهای دیالوگ در داستان بود. اگر تا الان با ارجاع به مطلب گذشته سری به داستان «جاده اجمونت» یا رمان «نفرین ابدی بر خواننده این برگ ها» زده باشید، خوب متوجه شده اید که دیالوگ چه قدرتی میتواند در متنهای داستانی داشته باشد و چطور میتواند به طرز شگرفی جانشین تمام عناصر دیگر شود و کار تمام آنها را انجام بدهد.
پس برویم سراغ تبیین کارکرد دیگر گفتگو که در این نوشته قرار است به آن بپردازیم، اینکه دیالوگ میتواند شخصیت پردازی کند:
زن گفت: «با غذات بازی بازی نکن؛ عصبیم میکنه.»
مرد نگاهش نکرد و به کارش ادامه داد: «هنوزم آشپزیت بده .... میرم یه دوری توی شهر بزنم.»
قاشق را پرت کرد توی بشقاب و بلند شد.
زن شقیقه هایش را با هر دو دست گرفت: «چرا؟ ... واقعا چرااا این کارو باهام میکنی؟!»
مرد گفت: «تو چیزی میل نداری؟ ... بعید میدونم این آشغال از گلوی خودتم پایین بره!»
زن حالا دست هایش را ستون پیشانی اش کرده بود. آرام گفت: «برای من هیچ وقت خود غذا مهم نبود؛ این مهم بود که کنار هم باشیم، کنار هم حتی شده سنگ بخوریم، ولی دلمون به چیز دیگهای خوش باشه!»
مرد داشت بارانی اش را میپوشید. گفت: «نوش جان! تو سنگا رو هضم کن، منم یه فکری به حال خودم میکنم.»
میبینید که چطور حالتهای عصبی، طعنه ها، خونسردی، رفتارهای بی اعتنا و حالتهای ملتمسانه، همه، ازطریق حرف زدن شخصیتها باهم به مخاطب منتقل میشود.
این جنبه از دیالوگ به خوبی نشان میدهد که به جای توضیح دادن درباره آدمها (شخصیتهای داستانی) میتوان آنها را به شکلی بهتر به مخاطب ارائه داد، این طور که بگذاریم درست در حضور خواننده حرف بزنند و ذات و خلق و منش خودشان را نشان بدهند، مخاطب شاهد این باشد که چطور در جواب یکدیگر قلب و مغزشان را به نمایش میگذارند و کیفیت وجودی خودشان را لو میدهند.
قطعا که نویسنده باهوش چنین روش باکیفیتی را به توضیحهای پوسیده و دست چندم ترجیح میدهد و میگذارد که شخصیتها زندهتر و شفافتر در پیشگاه مخاطب ظاهر شوند.
حالا این دیالوگها از شاهکار همینگوی، «تپه های، چون فیلهای سفید»، را داشته باشید:
دختر پرسید: «چی بخوریم؟» کلاهش را از سر برداشته و روی میز گذاشته بود.
مرد گفت: «هوا خیلی گرم است.»
«خوب است نوشیدنی بخوریم.»
مرد رویش را به سوی پرده کرد و گفت: «دوس سروسا.»
در این داستان، مرد آمریکایی و دختر همراهش به تعطیلات تابستانی آمده اند. دغدغه اصلی دختر این است که رضایت مرد را به دست بیاورد و از این طریق مراقب رابطه اش با او باشد. در طرف دیگر مرد ــ که به شکلی هوشمندانه «آمریکایی» خطاب میشودــ سَیاس و رند است. عده زیادی از مخاطب ها، وقتی چنین دیالوگی را میخوانند، به سرعت از آن رد میشوند و گفتگو را مکالمهای ساده برای سفارش نوشیدنی تلقی میکنند، درحالی که همینگوی بسیار بسیار باهوشتر و کاردرستتر از این حرف هاست.
دختر، به جای اینکه تمایل یا دلخواه خودش را به زبان بیاورد، سؤال میکند، چون مدام در پی کسب رضایت مرد است؛ «چی بخوریم؟» یعنی تو تصمیم بگیر، مهم نظر توست نه من. مرد، که میخواهد سیاست به خرج بدهد و رو بازی نکند، توپی را که در زمینش افتاده با یک حرکت هوشمندانه دوباره به زمین دختر برمی گرداند؛ میگوید: «هوا خیلی گرم است.» یعنی که من احساس گرما میکنم و باید نوشیدنی خنک بخورم، اما آن را به زبان نمیآورم.
دختر، که این پیام را دریافت میکند، سریعا میگوید: «خوب است نوشیدنی بخوریم.» حالا حربه مرد کارساز شده! یعنی بیان غیرمستقیم اینکه در ظاهر تو (دختر) تصمیم گرفتی، اما چیزی که من میخواستم را به زبان آوردی. و، به محض اینکه دختر میگوید: «خوب است نوشیدنی بخوریم»، مرد، بدون اینکه نظر او را درباره نوع نوشیدنی بپرسد، رو به پیشخدمت میکند و سفارش میدهد.
این دیالوگ ظاهر سادهای دارد، اما دراصل بازی بین شخصیت ها، و جنس و الیاف آدمهای داستان را به خوبی نشان میدهد. در عین حال، این چند خط کوتاه، فقط و فقط شمهای از قدرت دیالوگ نویسی غولی مثل همینگوی را به نمایش میگذارد، آن هم بدون سروصدا و به دور از نمایشهای رنگارنگ سطحی، در کمال تواضع و چراغ خاموش.
ببینید چطور میشود آدمها را، وقتی حرف میزنند، مثل یک کتاب خواند. شخصیت پردازی و دیالوگ، چنین رابطه تنگاتنگی دارند. نویسنده باید از ذکاوت خودش خرج کند و تکنیکهای هوشمندانه به کار بگیرد تا بتواند گفتگوهای تراش خورده بی نظیری بنویسد، همان طور که بزرگان این مسیر نوشته اند.
با احترام عمیق و مکرر به ارنست میلر همینگوی که شانه به شانه سلینجر از بهترین دیالوگ نویسهای تاریخ ادبیات است.