نمیدانم این را قبلا گفته ام یا نه، اما یکی از دشوارترین تواناییهایی که نویسنده میتواند به آن دست پیدا کند مهارت در گفت وگونویسی یا همان دیالوگ نویسی است. تا اینجای کار، چند بحث درباره نوشتن دیالوگ برای شخصیتها داشتیم؛ پنج قانون طلایی دیالوگ، چند نکته پراکنده کاربردی دیگر و ــ در دوره قبل که مطالب با عنوان «در جست وجوی تکنیک ازدست رفته» چاپ میشدــ عناوین «ارتعاش تارهای صوتی پینوکیو» را به گفت وگونویسی اختصاص دادیم. امروز و در این نوشته، به یک سؤال ساده جواب میدهم، اینکه دیالوگ در داستان چه کارهایی میتواند انجام بدهد.
همین جا بگویم که دیالوگ در داستان میتواند هر کاری بکند و تمامی عناصر داستانی را پوشش بدهد، به همین سادگی و به همین قدرتمندی؛ برای همین است که ما این امکان را داریم که یک داستان کامل را تنها و تنها با استفاده از دیالوگ بنویسیم. مثال بارز چنین داستانی «جاده اجمونت» (Edgemont Drive) از نویسنده بزرگ، ای. ال. دکتروف، است.
«جاده اجمونت» داستانی است که فقط با دیالوگ نوشته شده. با خواندن این داستان، حتما تجربه متفاوتی را از سر خواهید گذراند. اما شاید از این حرف شگفت زده شوید که با دیالوگ صِرف حتی رمان هم میشود نوشت؛ نمونه اش «نفرین ابدی بر خواننده این برگ ها» از مانوئل پوییگ، نویسنده آرژانتینی. در این کتاب، ۳۰۰ صفحه تمام فقط و فقط دیالوگ وجود دارد. این آثار اسنادی محکم برای اثبات این ادعاست که با دیالوگ هر کاری میتوانید در داستان انجام بدهید، که در این نوشته و نوشتههای بعدی به چند نمونه از آنها میپردازم.
برویم سراغ اولین کارکرد: دیالوگ به مخاطب اطلاعات میدهد.
مرد گفت: «امروز با هواپیما برمی گردم.»
زن گفت: «ولی هوا طوفانیه؛ مگه میذارن هواپیما تو این اوضاع از زمین بلند بشه؟!»
در این گفت وگوی ساده، میبینیم که چطور اطلاعات مربوط به آب وهوا به مخاطب منتقل میشود. درعین حال، وقتی صحنه داستانی گسترش پیدا میکند، مخاطب، علاوه بر دریافت ساده اطلاعات، شروع به پردازش آنها هم میکند و احتمالات پیچیده تری را از گفتگوها بیرون میکشد.
برای مثال، در همین گفتگو، شاید زن، به دلیلی نامعلوم، میخواهد هوا را بهانه کند تا مگر بتواند مرد را از این سفر هوایی منصرف کند؛ شاید هم میخواهد مچ او را برای دروغی احتمالی بگیرد. یا شاید مرد کاسهای زیر نیم کاسه دارد و علی رغم طوفان، دروغی درباره سفر هوایی و بلیت لحظه آخری اش بافته تا خودش را از دست زن خلاص کند. ایجاد یک وضعیت دراماتیک (داستانی) است که باعث میشود گفتگوها ابعاد پنهان و پیچیدهای پیدا کنند.
درعین حال، به این توجه داشته باشید که دیالوگ وضعیتی جادویی در داستان ایجاد میکند، که حتما تأثیری شناختی در نحوه دریافت و درک ما از خواندن حرفهای شخصیتها دارد. زمانی که شخصیتی در داستان حرف میزند، به طرز عجیبی، مخاطبْ نزدیکترین حالت به او را تجربه میکند. راوی در داستان، هرچقدر هم تلاش کند و از درونیات و ظاهر شخصیتها بگوید، باز هم نمیتواند به اندازه یک خط گفتگو مؤثر باشد. بر همین اساس، شاید بتوان گفت اطلاعاتی که از طریق دیالوگ به مخاطب منتقل میشود زندهتر و باورپذیرتر است.
آقای مک آردل، که روی تخت تک نفره، دور از روزنه اتاقک کشتی، دراز کشیده بود، گفت: «بچه! اگر همین الان از روی اون کیف نیایی پایین، چنان روز قشنگی نشونت بدم که حظ کنی! جدی میگم!» [۱]در اینجا هم میبینید که با یک دیالوگ از آقای مک آردل معلوم میشود که تدی کجا ایستاده و دارد چه کار میکند؛ هم زمان، معلوم میشود که کار تدی حسابی اعصاب آقای مک آردل را خرد کرده که حالا دارد با تهدید از او میخواهد که از روی کیف بیاید پایین و دست از سرک کشیدن بردارد.
لحن صدایش نشان میداد که جوابی که از سر ناچاری به سؤال او میدهد مبهم است.
ــ تو سطل آشغال بی صاحب شده، که پر از تیغ صورت تراشی بود، داشتم دنبال چیزی میگشتم.
جینی پرسید: «شما برادر سلنایین؟»
ــ آره. به مقدسات قسم، این خون ریزی آخرش دخل منو میاره! همین جا بمون؛ شاید به تزریق خونی، زهرماری، چیزی احتیاج پیدا کنم!
ــ چیزی روش گذاشتین؟
برادر سلنا دست زخمی اش را از روی سینه اش کمی جلو برد، روی زخم را جلو سلنا باز کرد و گفت: «فقط کاغذ توالت بی صاحب شده، تا خونشو بند بیاره! مثل موقع ریش تراشیدن که صورت آدم میبره.» دوباره جینی را نگاه کرد و پرسید: «تو کی هستی؟ دوست اون ناکسی؟!»
ــ هم کلاسیم.
ــ اهه؟! اسمت چیه؟
ــ ویرجینیا منوکس. [۲]
بی هیچ نیازی به توضیح اضافه، خودتان ببینید که چطور دیالوگها دنبال هم میآیند و اطلاعات ما از شخصیتها و محیط پیرامونشان و موقعیتی که در آن هستند آرام آرام کامل میشود. انگار نسیمی ملایم توده مه را با خودش میبرَد و چشم انداز پیشِ رو شفاف و زلال میشود و آدمهای خیالی داستانها جان میگیرند و حجم پیدا میکنند، و ما وزنشان را در جهان ذهنی خودمان حس میکنیم.
با احترام عمیق به بهترین دیالوگ نویس جهان، جروم دیوید سلینجر بزرگ.
[۱]و [۲]«دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم»، نوشته جی. دی. سلینجر، ترجمه احمد گلشیری.