من خاطرههای زیادی از بودن در میان بچهها دارم. به نظرم نوجوانها و کودکان آمادگی بهتری برای استفاده از نشستها و برنامههایی که درباره کتاب است دارند. به هر حال بعضیهایشان که ذهن خلاقتری دارند و در خانوادههای کتابخوان رشد و پرورش یافتهاند، پرسشهایی دارند و این خیلی خوب است یا با دیدن یک کتاب و محتوای آن از زبان نویسنده یا خوانشگر در دنیای ذهنی خود غوطهور میشوند و تصویر آن ماجرا را خلق میکنند. در مدارس ابتدایی این قضیه کمرنگتر است و بخشی از برنامه ناگزیر با خواندن داستان پر میشود که اتفاقاً بچهها اینکار را دوست دارند. کاری که همین چند وقت پیش در دبستان مصلینژاد در حر ۶۰ محله اروند انجام دادم. از حالت لبهایشان پیدا بود دانشآموزان صبحانه و چاشتشان را خوردهاند. اول خودم را معرفی کردم و اینکه قرار است برایشان کتابی بخوانم به نام «شهرزاد قصهگو» که نوشته «داریوش دماوندی» است و انتشارات طاهر آن را منتشر کرده است. از حالت چهرههای این دختران ده، یازده ساله فهمیدم ذهنشان درک درستی از نویسنده و انتشارات و... ندارد و اصلاً برایشان مهم نیست که نویسنده کتاب کیست؛ بنابراین هیچ سؤالی نداشتند. تصمیم گرفتم داستان را با لحنی متناسب با سن و روحیهشان بخوانم: «شهرباز، حاکم سرزمینی بود که دختری قصهگو به نام «شهرزاد» در یکی از روستاهای آن زندگی میکرد. شهرباز به خاطر بیوفایی همسرش، به تمام زنان و دختران سرزمین خود بدبین بود. اما یک روز، پیرمرد جهاندیدهای بر سر راه شهرباز قرار میگیرد و پس از روایت حکایتی آموزنده به پادشاه، به او راه درست زیستن و رهایی از رنج افسردگی و بدبینی را نشان میدهد. پادشاه دستور میدهد دختری بیابند که بتواند برایش هر روز قصه بگوید. سرانجام پس از ماجراهایی، شهرزاد به ازدواج شهرباز درمیآید و روزهای متمادی با نقل قصههای جذاب و دنبالهدار و طولانی، آرامش را به شهرباز برمیگرداند.» داستان را شنیدند و سؤالی نداشتند. خودم شروع کردم به پرسیدن از آنها، ولی مثل خوابزدهها نگاهم میکردند و به پرسشهایم جوابهای کوتاه و شبیه به هم میدادند. رفتم تو خط یک کتاب دیگر. با خودم فکر کردم کتاب روبرت ژیرو با نام «آش سنگ» به کودکان شیوه حل مسئله، تعامل و تغییر در رویکردهای یک سویه را آموزش میدهد و انتخاب خوبی است. در واقع این کتاب داستان پسری است که گرسنه و تشنه به خانهای میرسد. صاحبخانه حاضر نیست به این کودک کمک کند. در این بین قهرمان داستان بر سر دوراهی قرار میگیرد و مبارزه را انتخاب میکند.
شروع کردم به خوانش کتاب: «پسر جوان آرزو میکرد قبل از رسیدن شب و تاریک شدن هوا به شهر برسد، اما راه طولانی بود و تکه نانی که برای عصرانه برداشته بود، خیلی زود تمام شد. خسته شده بود و گرسنهاش بود، ناگهان از دور چشمش به مزرعه و خانهای افتاد. با خوشحالی فکر کرد: به زودی وقت شام میرسد و مطمئن هستم صاحب این مزرعه چیزی برای خوردن به من میدهد.» فکر کردم اگر به بچهها بگویم که این کتاب که از سوی «پاسکال ویرت» تصویرگری و از سوی «مصطفی سلیمی» ترجمه شده است، زیاد با آن همچون کتاب قبلی ارتباط برقرار نکنند و به همین سبب از خیر معرفی این افراد گذشتم. چیزی نگذشت که دیدم بعضیهایشان سرشان را گذاشتهاند روی میز. بلافاصله برای تغییر فضا از آنها از محتوای کتاب پرسیدم و خواستم از دو کتاب و هر آنچه فهمیدهاند، نقاشی بکشند. پایان ماجرا هم اهدای جایزه بود که بچهها بسیار از آن استقبال کردند.