سرخط خبرها

گزیده‌ای از اشعار آیت‌الله خامنه‌ای، رهبر معظم انقلاب

  • کد خبر: ۱۰۴۷۷۲
  • ۲۷ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۹:۴۵
گزیده‌ای از اشعار آیت‌الله خامنه‌ای، رهبر معظم انقلاب
آنچه در ادامه می‌خوانید برخی از مشهورترین اشعار آیت‌الله خامنه‌ای است که در آن‌ها علاقه ایشان به حافظ و ارادتشان به شعر سبک هندی به وضوح دیده می‌شود. تخلص رهبری «امین» است که در بیت آخر اشعارشان می‌آورند.

شهرآرانیوز - شاید برای برخی شاعری و نکته‌دانی و مضمون‌شناسی رهبر معظم انقلاب در کنار وجهه سیاسی و دینی ایشان تناسبی عجیب داشته باشد، اما اگر جدایی این دو، کسی را متقاعد نکند، طرفداری ایشان از شعر نو و نیمایی در زمانی که این نوع شعر مخالفان جدی داشت، باید به چیزی عمیق‌تر از این‌ها برساندمان؛ به جایی که پیش از حضور در انجمن‌های ادبی، ایشان مادرشان را سرچشمه ذوق و علاقه خود به ادبیات و شاعری معرفی کرده است:

«مادرم خانمی بود بسیار فهمیده، باسواد، کتابخوان، دارای ذوق شعری و هنری، حافظ‌شناس؛ البته نه به معنای علمی، بلکه به معنای مأنوس‌بودن با دیوان حافظ، با قرآن کاملاً آشنا بود [...] بعضی از شعرهای حافظ که هنوز یادم است، از شعرهایی است که آن‌وقت از مادرم شنیدم؛ از جمله این یک بیت یادم است: سحر چون خسرو خاور عَلم در کوهساران زد / به دست مرحمت یارم درِ امیدواران زد»

رهبر معظم انقلاب در سال‌های آغازین دهه‌ ۳۰ خورشیدی کتاب‌های بررسی سبک‌های ادبی را مطالعه می‌کرد و پس از مدتی، نخستین مصرع‌ها و بیت‌ها را سرود. ایشان دفترچه‌ای هم به نام «سفینه‌ی غزل» داشت که اشعار زیبا و تک‌بیت‌های موردعلاقه‌اش را از شاعران می‌نوشت و زیرش تاریخ می‌گذاشت. آقای خامنه‌ای در انجمن‌های ادبی‌ مشهد هم حضور پررنگی داشت و خودشان درباره شعرخوانی در این انجمن‌ها فرموده‌اند:

«وقتی که شعر خودم را نگاه می‌کردم با دید یک نقاد، می‌دیدم که این شعر مرا راضی نمی‌کند. لذا نمی‌خواستم آن شعر را بخوانم. یعنی اگر شعری بود که از شعر آن روز بهتر بود، حتماً می‌خواندم.»

آنچه در ادامه می‌خوانید برخی از مشهورترین اشعار آیت‌الله خامنه‌ای است که در آن‌ها علاقه ایشان به حافظ و ارادتشان به شعر سبک هندی به وضوح دیده می‌شود. تخلص رهبری «امین» است که در بیت آخر اشعارشان می‌آورند.  

دلبستۀ یاران خراسانی خویشم

سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم
چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم

در بزم وصال تو نگویم زکم و بیش
چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم

لب باز نکردم به خروشی و فغانی
من محرم راز دل طوفانی خویشم

یک‌چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمری است پشیمان ز پشیمانی خویشم

از شوق شکرخند لبش جان نسپردم
شرمنده جانان ز گران‌جانی خویشم

بشکسته‌تر از خویش ندیدم به همه عمر
افسرده‌دل از خویشم و زندانی خویشم

هر چند «امین»، بستۀ دنیا نیم،
اما دلبستۀ یاران خراسانی خویشم

***

ما را تو می‌شناسی

ما خیل بندگانیم ما را تو می‌شناسی
هر چند بی‌زبانیم، ما را تو می‌شناسی

ویرانه‌ایم و در دل، گنجی ز راز داریم
با آن‌که بی‌نشانیم، ما را تو می‌شناسی

با هر کسی نگوییم راز خموشی خویش
بیگانه با کسانیم، ما را تو می‌شناسی

آئینه‌ایم و هر چند لب‌بسته‌ایم از خلق
بس راز‌ها که دانیم ما را تو می‌شناسی

از قیل و قال بستند، گوش و زبان ما را
فارغ از این و آنیم ما را تو می‌شناسی

از ظن خویش هر کس، از ما فسانه‌ها گفت
چون نای بی‌زبانیم ما را تو می‌شناسی

در ما صفای طفلی، نفسرد از هیاهو
گلزار بی‌خزانیم ما را تو می‌شناسی

آئینه‌سان برابر گوییم هر چه گوییم
یک‌رو و یک زبانیم ما را تو می‌شناسی

خط نگه نویسد حال درون ما را
در چشم خود نهانیم ما را تو می‌شناسی

لب بسته، چون حکیمان، سرخوش چو کودکانیم
هم پیر و هم جوانیم ما را تو می‌شناسی

با دُرد و صاف گیتی، گه سرخوش است گه غم
ما دُرد غم کشانیم ما را تو می‌شناسی

از وادی خموشی راهی به نیکروزیست
ما روزبه از آنیم ما را تو می‌شناسی

کس راز غیر از ما نشنید بس «امینیم»
بهر کسان امانیم ما را تو می‌شناسی

***

یار جمارانی 

عمریست که در بندم و زندانی خویشم
دلبسته راز دل توفانی خویشم

چون زلف شکن‌درشکن یار
در پیچ‌وخم غصه پنهانی خویشم

از بخت بدم نیست دگر سوز و گدازی
من سردتر از بخت زمستانی خویشم

مجروحم و دلخسته به پرواز شب تار
در حیرت کوچ از دل ظلمانی خویشم

آرام دل و مطمئنم از سفر خویش
تا در ره آن یار جمارانی خویشم

***

معجزه جام ده مرا 

حرفی بگوی و از لب خودکام ده مرا
ساقی! ز پا فتاده شدم، جام ده مرا

فرسوده، دل ز مشغله جسم و جان، بیا
بستان ز خود، فراغت ایام ده مرا

رزق مرا، حواله به نامحرمان مکن
از دست خویش، باده گلفام ده مرا

بوی گلی، مشام مرا تازه می‌کند‌
ای گلعذار! بوسه به پیغام ده مرا
 
عمرم برفت و حسرت مستی از دلم نرفت
عمری دگر ز معجزه جام ده مرا
 
ای عشق! شعله بر دل پُرآرزو بزن
چندی رهایی از هوس خام ده مرا

جانم بگیر و جام می‌ از دست من مگیر‌
ای مدعی هر آنچه دهی، نام ده مرا

مرغ دلم به یاد رفیقان به خون تپید
یا رب! امید رستن از این دام ده مرا

بشکفت غنچه دلم‌ ای باد نو بهار
خندان‌دلی بسان «امین» وام ده مرا

***

ز آه سینه سوزان ترانه می سازم

ز آه سینه‌سوزان ترانه می‌سازم
چو نی ز مایه جان این فسانه می‌سازم

به غمگساری یاران چو شمع می‌سوزم
برای اشک دمادم، بهانه می‌سازم

پر نسیم به خوناب اشک می‌شویم
پیامی از دل خونین روانه می‌سازم

نمی‌کنم دل ازین عرصه شقایق فام
کنار لاله‌رخان آشیانه می‌سازم

در آستان به خون خفتگان وادی عشق
برون ز عالم اسباب، خانه می‌سازم

چو شمع بر سر هر کشته می‌گذارم جان
ز یک شراره هزاران زبانه می‌سازم

ز پاره‌های دل من شلمچه رنگین است
سخن چو بلبل از آن آشیانه می‌سازم

سر و تن و دل و جان را به خاک کنم
برای تیرتو چندین نشانه می‌سازم

کشم به لجه شوریدگی بساط «امین»
کنون که رخت سفر، چون کرانه می‌سازم

***

محراب جمکران

دلم قرار ندارد از فغان، بی‌تو
سپندوار ز کف داده‌ام عنان، بی‌تو

ز تلخ‌کامی دوران نشد دلم فارغ
ز جام عیش لبی‌تر نکرد جان، بی‌تو

چون آسمان مه آلوده‌ام ز تنگدلی
پر است سینه‌ام از انده گران، بی‌تو

نسیم صبح نمی‌آورد ترانۀ شوق
سر بهار ندارند بلبلان، بی‌تو

لب از حکایت شب‌های تار می‌بندم
اگر امان دهدم چشم خونفشان، بی‌تو

چو شمع کشته ندارم شراره‌ای به زبان
نمی‌زند سخنم آتشی به جان، بی‌تو

از آن زمان که فروزان شدم ز پرتو عشق
چو ذرّه‌ام به تکاپوی جاودان، بی‌تو

عقیق صبر به زیر زبان تشنه نهم
چو یادم آید از آن شکّرین دهان، بی‌تو

گزارۀ غم دل را مگر کنم چو «امین»
جدا ز خلق به محراب جمکران، بی‌تو

***

چون الف در وصل دل‌ها

از سر جان بهر پیوند کسان برخاستم
چون الف در وصل دل‌ها از میان برخاستم

واژگون هر چند جام روزیم، چون لاله بود
از کنار خوان قسمت شادمان برخاستم

بزم هستی را فرض مهر فروزان تو بود
همچو شبنم چهره، چون کردی عیان برخاستم

همچو بلبل با گرانجانان ندارم الفتی
طوطیان، چون لب گشودند از میان برخاستم

از لگدکوب حوادث عمر دیگر یافتم
چون غبار از زیر پای کاروان برخاستم

طاقت دم سردی دوران ندارم همچو گل
در بهار افکنده رخت و در خزان برخاستم

آزمودم عیش راحت را به کنج دام تو
از سر جولانگه کون و مکان برخاستم

صحبت شوریده‌حالان مایه شوریدگی است
با «امین» هرگه نشستم بی‌امان برخاستم

***
با اهل درد شرح غم خود نمی‌کنم

دل را ز بی‌خودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است

از بیم مرگ نیست که سر داده‌ام فغان
بانگ جرس ز شوق به منزل رسیده است

دستم نمی‌رسد که دل از سینه برکنم
باری علاج شکر گریبان دریدن است

شامم سیه‌تر است ز گیسوی سرکشت
خورشید من برآی که وقت دمیدن است

سوی تو‌ ای خلاصه گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پرکشیدن است

بگرفت آب و رنگ ز فیض حضور تو
هر گل در این چمن که سزاوار دیدن است

با اهل درد شرح غم خود نمی‌کنم
تقدیر قصه دل من ناشنیدن است

آن را که لب به دام هوس گشت آشنا
روزی «امین» سزا لب حسرت گزیدن است

گزیده‌ای از اشعار آیت‌الله خامنه‌ای، رهبر معظم انقلاب

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->