فرزانه شهامت | شهرآرانیوز؛ شب تا صبح چشم روی هم نگذاشته است؛ نه خودش خوابیده و نه گذاشته است مادر بخوابد. ساعتی یک بار سروصدا راه انداخته و با «اِ» گفتنهای مدام و اشاره اش به ساعت دیواری، فهمانده است که مبادا دیر شود و هر بار مادر، جوان معلولش را آرام کرده است که «بخواب جانم، جا نمیمانیم. هنوز چند ساعتی راه است تا صبح».
هر دفعه همین است و محمدجواد شبهایی را که فردایش قرار دارند با بی قراری به صبح میرساند. این بار بنا نبود ماجرا را زودهنگام بفهمد، اما مگر میشود چیزی را از او پنهان کرد؟! زرنگتر از چیزی است که نشان میدهد. شاید زبان ناتوانش از گفتن رازهای تا ابد مگو با امام رئوف (ع) و دست وپایش که بی اختیار تکان میخورد، ظاهرش را هیچ ندان جلوه بدهد، اما ذوق ناتمامش برای رفتن به پابوسی میگوید که حضرت پیمانه وجود او را هم از محبت خود لبریز کرده است. او و دیگر اعضای کاروان «معین الضعفا (ع)» (بهرهمندی بیشتر سالمندان و توان یابان از فیوضات زیارت حضرت رضا (ع)) در خیلی چیزها مشترک اند؛ مثلا در بدنهای نحیفشان که به چینی ترک خورده میماند و در علاقه شدید قلبی شان به آقا، همان حسی که مردم آن را در «عشق» خلاصه میکنند.
سرهایشان را نزدیک آورده اند و بادقت صفحه موبایل را نگاه میکنند. هرازچندی هم آهشان بلند میشود که یاد فلانی به خیر. دارند فیلم زیارت دسته جمعی دفعه پیش را میبینند که مال شش ماه پیش است. تصاویر لحظهای را نشان میدهد که به حرم رسیده اند و با کمک خدام یکی یکی دارند از خودرو ون پیاده میشوند. همگی ناتوان اند و برخی ناتوان تر، طوری که باید زیر بغل هایشان را گرفت تا مبادا موقع پیاده شدن زمین بخورند.
خادمان ویلچر به دست، پایین پلههای ون انتظارشان را میکشند تا زائران کم توان جسمی را به زیارت دسته جمعی ببرند. آه کشیدن اهالی محله ظفری در شهرک شهید رجایی از جایی شروع میشود که در تصاویر همسایههای سالمندشان را میبینند؛ آنهایی که در زیارت دفعه پیش بودهاند و این بار نه. از آنها تنها خاطراتشان باقی مانده است و جای خالیای که پر نمیشود، مثل ننه طیب و مادر عباس که همین چند وقت پیش بار سفر را بستند و دنیا را به مقصد آخرت ترک کردند.
فیلم دیدنشان که تمام میشود از روی گوشی معصومه - رابط طرح معین الضعفا (ع) با محله ظفری - سرها را بالا میآورند و به همدیگر یادآوری میکنند واقعیتهای انکارنشدنی زندگی را. حرف هایشان بوی رفتن میدهد، بوی خداحافظی، بوی مرگ و عجیب آنکه در این جمع نه ده نفره، ردپایی از غم نیست. ماجرای مرگ با ظاهر زمخت و نامهربانش برایشان واقعیتی است پذیرفته شده و راهی که باید رفت.
دیگر امروز یا فردایش چه اهمیتی دارد؟ «زندگی همینه. هیچ کس دنیابون نمیشه»؛ این را یکی از مادربزرگها میگوید. پاهای ناتوان او و بقیهای که سر میرسند، رمق ایستادن ندارد. روی سکوی دکانی در ظفری ۳۱ به ردیف نشسته اند تا خودرو ون آستان قدس بیاید و سوارشان کند به مقصد حریم امن رضوی. پیراهنهای مچ دار و روسریهای سنجاق شده زیر گلو، مد زمانه آن هاست که همچنان به آن پایبندند. عمو حیدر نیز با آن عرق چین قهوهای رنگ پریده دارد از رفقا و عزیزانی تعریف میکند که اجلشان زودتر سر رسید و او را تنها گذاشتند؛ مثلا دخترش که جوان مرگ شد و همسر مرحومش که با احترامی ستودنی درباره او حرف میزند، با آه و چاشنی «هی عمو جان» که یک دنیا دلتنگی را در خود پنهان کرده است.
خوش وبش همسایههای قدیمی آقا ادامه دارد. از فامیل به هم نزدیک ترند انگار. همدیگر را مهربان صدا میزنند و بیشتر به نام فرزندان؛ زن آقا، بابای علی، مادر فاطمه، بابای علی اکبر و.... اینجا اسمهای شناسنامهای چندان به کار نمیآید. لابه لای حرفهایی که تمامی ندارد، از انگشتهای حنا زده شان کار میکشند و ذکرگویان، دانههای سبز تسبیح هایشان را جابه جا میکنند. گاهی اظهار محبت و ارادتشان به امام مهربانیها از زمزمه میگذرد و واژههایی میشود شنیدنی، صاف، پاک و بی غش.
«امام رضاجان ما پیش شما بزرگ شدیم. قبل این پنجاه سالی که توی (قلعه) ساختمان خانه گرفته ایم، خانه مان نزدیک خودتان بوده است، جای مسجد فیل. از همان موقعی که بچه بوده ایم تا حالا که افتاده شده ایم، همسایه تان بوده ایم آقاجان.» اینها را مادر مریم میگوید. پیرزنی با صورت گرد و خواستنی که مادربزرگهای توی قصهها را از روی او کشیده اند. پیداست به عصایش که شاخه بریده یک درخت است، سخت محتاج است. برای همین آن را لحظهای از خود جدا نمیکند، حتی وقتی نشسته باشد.
چیزی به ۸:۱۵ صبح نمانده است و ماشین هر جا باشد باید پیدایش بشود. از کوچه پس کوچههای تنگ و طولانی اطراف، درهایی را میشود دید که در این وقت صبح، جسته وگریخته باز میشوند و پابه سن گذاشتهای کمر دولا، واکر به دست، عصازنان یا با ویلچر به محل قرار نزدیک میشود. تنها جوان این جمع محمدجواد است که مادر به سختی دارد ویلچرش را از انتهای خیابان اصلی به سمت محل تجمع میراند.
غم انگیز است، اما چاره چیست؟ از این جمع دلداده، حداقل سه نفر باید بی خیال زیارت بشوند. تعداد افراد کم توانی که به عشق پابوسی آقا جمع شده اند بیش از ظرفیت خودرو است و راننده مسئولیت این تخلف را نمیپذیرد. حق هم دارد. در دست انداز یا ترمز کشیدنی یکباره، اگر اتفاقی برای هرکدام از زائران بیفتد، لذت زیارت دسته جمعی به یک تلخکامی عمیق تبدیل میشود.
مشکل اینجاست که چه کسی ایثار کند و زیارت، این رؤیای در شرف تحقق، را بی خیال شود. پدر معصومه - رابط طرح - را میبینی که با آن سر و ریش یک دست سپید، بی درنگ داوطلب میشود. خدا میداند که بعد از سکته اخیر و تبعات جسمی ناشی از آن، چقدر به این زیارت دسته جمعی نیاز داشته است. همه میدانند که حال ناخوش جسمی، چقدر او را دل نازک کرده است، به طوری که با کمترین اتفاق، چشم هایش به اشک مینشیند.
بااین حال، غرور مردانه اش را جلوی جمع حفظ میکند و با بزرگواری نوبت را به دیگران میدهد. پشت بندش مادر معصومه و یکی دیگر از بانوان سال خورده جمع هم با گفتن: «عیبی ندارد و ان شاءا... دفعه بعد»، از جمع جدا میشوند. یک پله سیار برای راحتتر سوارشدن زائران کم توان حضرت و کوتاه کردن فاصله نخستین پله خودرو با زمین گذاشته میشود. یکی از مادربزرگهای جمع واکر را به فرد همراهش میسپارد و با کمک دیگران سوار میشود. مادر مریم عصایش را گذاشته است زیر صندلی و آسوده خاطر است. حالا نوبت محمدجواد است که نگاهش به آسمان است. حرکت دستها و پاهایش همچنان بی اختیار است و خنده از روی صورت لاغر و گندم گونش جمع نمیشود.
جمعیت برای پیاده کردن او از ویلچر و سوار کردنش به ون دست به کار شده است. یکی سرش و دیگری کمرش را بغل میگیرد. سومی هم پاهای خشک شده اش را مهار میکند تا به جایی گیر نکند. او و مادرش را روی صندلی جلو مینشانند، نزدیک پنجره، همان جایی که محمدجواد خیلی دوست دارد و میتواند خیابان را هم تماشا کند. تقریبا همگی سر جایشان نشسته اند. مانده اند دو سه نفری که نای آمدن تا اینجا را نداشته اند و اول خیابان ظفری به انتظار مانده اند. باید سر راه آنها را هم سوار کرد. رابط روی پلههای ون مینشیند. چارهای نیست. تنها جای خالی باقی مانده فضای مقابل صندلی تک نفره اول است. میشود چمباتمه زد و خود را جا کرد. صلوات بر محمد و آل محمد فضای تنگ خودرو را پر میکند.
خودرو در دست انداز خیابانهای نه خیلی شلوغ بالا و پایین میرود. معصومه دعای عهد را از تلفن همراهش پخش میکند. با صدای محزون مداح یاد مسافر غریب نیامده به دل چنگ میاندازد. چند لحظه بعد صدای گریه معصومه را میشنوی که چادر روی صورت کشیده است و آرام و راحت، عقده دل باز میکند. میگوید عذاب وجدان دارد از اینکه پدر و مادر پیرش از زیارت جامانده اند. دلداری میدهی و مهربانی بی حدوحساب خدا را به یادش میآوری که از کجا معلوم؟ اصلا شاید اجر زیارت نیامده این دو از زیارت آمده دیگران بیشتر باشد.
مهربانی اعضای کاروان شبیه کسی است که به زیارتش میروند؛ مثلا وقتی میخواهی پاهای خواب رفته ات را با جابه جا شدن تسکین دهی بابای علی، با آن تعادل نداشته از جا بلند میشود تا صندلی اش را ببخشد. راضی اش میکنی که جایت هرچند تنگ، راحت است و تا چشم به هم بزنیم رسیده ایم به حرم.
مسیر حدودا یک ساعته به لطف صلواتهای پیاپی جمع و یاد عزیزان سفرکرده کوتاه میشود. تا به خودمان بیاییم ماشین به زیرگذر پایین خیابان رسیده است. از پارکینگی ویژه وارد محدوده حرم میشود و مقابل ورودی صحن کوثر توقف میکند. کارتهای حاوی اطلاعات طرح معین الضعفا (ع) به گردن زائران آویخته میشود، محض احتیاط تا اگر حواس پرتی سراغ کسی آمد، راحتتر بشود پیدایش کرد. چند بانوی خادم هم به استقبال آمده اند تا موقع پیاده شدن به زائران کم توان خانم کمک کنند. سرشماری زائران انجام و در فرمهای مخصوص ثبت میشود. در فرمها گزینه انتقاد و پیشنهاد هم هست.
رابط میگوید: بنویس که ظرفیت سالمندهای محله بیشتر از یک ون است. این را هم بنویس که خوردن یک وعده غذای حضرت شده است آرزوی این مهمانان پا به سن گذاشته که بیشترشان از طبقه کم برخوردار هستند. هر چه را میگوید تندتند مینویسی. خادمی با لباس رسمی و بی سیم نزدیک میشود و از رابطان، انتقادها را به طور مستقیم میشنود. کاروان دیگر هم از کمبود فضای ون گله دارد. وقتی متوجه میشود که امروز کار به پیاده کردن تعدادی از مشتاقان زیارت آقا آن هم با این وضعیتهای جسمی رسیده است، غبار تأثر به چهره اش مینشیند.
در کمتر از ۱۰ دقیقه، صفی پنجاه و چندنفره از خدام سپیدپوش با کلاههای لبه دار سفید تشکیل میشود. هرکدام با ویلچری در دست، یکی از زائران کم توان حضرت را سوار میکند و به ورودی نواب نزدیک میشود. قرار بعد از بازرسی و قبل از ورودی صحن انقلاب است. سیستم سیار صوت و خادمی میکروفن دار از دیگر ملزومات فراهم شده است تا لذت یک زیارت دسته جمعی در خنکای صبحی نیمه ابری به نهایت برسد.
صلوات خاصه رو به گنبد که قرائت میشود، حواست پرت دستهای لرزان و بغضهای شکسته زائران ویلچرنشنین آقا میشود؛ همین طور دست ادب خدامی که به احترام صاحب این خانه، روی سینه قرار گرفته است. هر سو که چشم بگردانی، دیدنیهایی به دام نگاه میافتد که جای دیگری نمیتوان نظیرش را پیدا کرد؛ مثلا خادمی که کلاه لبه دارش را پایین کشیده است و لرزش شانه هایش میگوید که با آقا حرفها برای گفتن دارد.
مداح با سوز میخواند: «گره از مشهد و قم وا نگشته برنخواهد گشت/ برادر خواهری این گونه مشـکل میشود پیدا» و ویلچرها با نظم و شکوه به سمت صحن انقلاب حرکت میکنند. لحظه به لحظه جمعیت زائرانی که از گوشه وکنار حرم خود را برای همراهی میرسانند، بیشتر میشود. زائر و خادم، همگی با آهنگی گوش نواز مشغول زمزمه ابیاتی معروف هستند: «ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم/ تا قیامتای رضا (ع) جان سر ز خاکت بر ندارم»
زائران صحن انقلاب به احترام ذکر آقا و مهمانان ویژه اش قیام کرده اند. نوایشان شنیدن دارد وقتی با دلهای شکسته و چشمهای خیس صدای خود را به آسمان میفرستند؛ «غیر تو یاری ندارم، با کسی کاری ندارم/ گر مرا از در برانی جای دیگر من ندارم»
مداح از مردم خواهش میکند اطراف پنجره فولاد را خلوت کنند تا زائران کم توان حضرت چند دقیقهای با فراغ بیشتر مجال زیارت پیدا کنند. با وجود ازدحام صحن، همراهی مردم خوبتر از خوب است و خیلی زود، فضا برای زائران طرح معین الضعفا (ع) فراهم میشود. بعد هم گوشهای از صحن میشود محل خلوتشان و دعاهایی که میدانی راهشان به سمت آسمان میان بر است. محمدجواد را در صف اول نشانده اند. به مراد دلش رسیده است و با شادی هرچه تمامتر میخندد. جای نگرانی نیست. خادمان هوای همه چیز را دارند و تمام قد در خدمت زائران عزیزکرده حضرت هستند.
برخی خم و راست میشوند و جای پای زائر را روی ویلچر مرتب میکنند، برخی بستههای متبرک را توزیع میکنند و برخی دیگر نیز با بیسیم هماهنگیهای لازم را انجام میدهند. با این حساب همه چیز عالی پیش خواهد رفت و زیارت امروز به خاطرات خوش همسایههای با مرام امام رئوف (ع) تبدیل خواهد شد.
معصومه درست مثل زیارت شش ماه پیش، در حال تهیه عکس و فیلمهای یادگاری است. تا چند ماه دیگر که فرصت زیارتی دوباره دست بدهد، کدام یک از همسایههای قدیمی آقا از این جمع حذف میشوند، خدا میداند. کاش هیچ کس، کاش هیچ کدام.