حسینی | شهرآرانیوز - پرویز خرسند، نویسنده و روزنامهنگار، متولد ۱۳۱۹ در مشهد است. خرسند با حکم رهبر معظم انقلاب، به عنوان اولین سردبیر مجله بعد ازانقلاب اسلامی به نام «سروش» بود. او از دوستان نزدیک علی شریعتی و ویراستار آثار او در سال ۱۳۵۰ بود. شریعتی در یکی از آثارش، تحت عنوان «نامه دکتر به پرویز خرسند» از او به نیکی یاد کردهاست. او در این گفتگو به یاد خاطراتی از دکتر علی شریعتی و آشنایی اش با او پرداخته است.
قبل از ورود به دانشگاه فردوسی، دکتر را بارها دیده بودم. ما رفتوآمد زیادی به خانه آقای میلانی داشتیم. حدود سال ۱۳۴۱ بود، یعنی قبل از قضایای خرداد ۱۳۴۲. یکبار وقتی در خانه آیتا... میلانی بودیم، دیدم پچپچی در محفل افتاد. میگفتند علی شریعتی آمده است. من هیچگاه از آیتا... چهرهای اسطورهای و با تبختر در ذهن نداشتم، اما فراموش نمیکنم و برایم عجیب بود که آیتا... میلانی یکباره از جا پرید و از طبقه دوم به کوچه آمد تا قبل از اینکه شریعتی به او برسد، او به شریعتی برسد. آن دو همدیگر را بغل کردند و بوسیدند. این جریان خیلی برایم جالب بود. من تا آن روز شریعتی را ندیده بودم و هیچ تصویری از او نداشتم.
سال ۱۳۴۴-۱۳۴۳ بود. من تهران بودم.
یکی از مریدان آقای لنکرانی مرا نهار دعوت کرده بود. آیتا... لنکرانی گفته بود استاد شریعتی و فخرالدین حجازی را هم دعوت کرده است. استاد هم علی را همراه خودش آورده بود. اینجا اولینبار من علی شریعتی را دیدم. برای رفتن به منزل آیتا... لنکرانی با دو خودرو باید میرفتیم. استاد دست مرا گرفته بود و به آقای حجازی و آقای لنکرانی گفت ما در این خودرو مینشینیم و علی و بقیه بچهها با خودرو پشتسر بیایند. گفتم جناب استاد، او برای شما علی است و پسرتان است، ولی استاد من است. من با بچهها میروم و دکتر با شما بیاید. بالاخره قانعش کردم و رفتیم.
آقای لنکرانی نامه رستم فرخزاد به برادرش را (از شاهنامه) از بر بود و میخواند و تحلیل میکرد. دکتر به من اشاره کرد و لبخند رضایتی داشت و این جمله هم بین ما ردوبدل شد که گفت: در این فاصلهای که من نبودم، روحانیت خیلی فرق کرده و عوض شده است. گفتم: باش و بقیهاش را ببین. خیلی برای دکتر شگفتیآور بود که شعر فردوسی را از حفظ میخواند و تحلیل منتقدانه جالبی هم داشت و شریعتی لذت میبرد و تعجب هم کرد.
بله، در سال تحصیلی ۴۴-۱۳۴۳ که وارد دانشگاه فردوسی مشهد شدم، دکتر استاد دانشگاه بود. رشتههای درسی شامل: تاریخ، جغرافیا، ادبیات فارسی، زبان انگلیسی و زبان فرانسه بود. پنج رشته، پنج کلاس و هر کلاس حدودا پنجاه نفر و جمعا ۲۵۰ دانشجو بودیم.
دکتر احمدعلی رجایی رئیس دانشگاه بود و متون ادبی (تاریخ بیهقی، حافظ و ...) نیز تدریس میکرد. دکتر غلامحسین یوسفی تاریخ ادبیات و دکتر شریعتی اسلامشناسی و تاریخ تمدن درس میداد. استادان جوانتری هم بودند از جمله دکتر سیروس سهامی، دکتر برادران، دکتر زمردیان و .... من همزمان با تحصیل، در کتابخانه دانشگاه نیز کار میکردم و حقوقی هم میگرفتم که کمک حالم بود و گاهی به اشارت دکتر در کلاس حاضر نمیشدم تا به کار کتابخانه برسم.
نخستین جلسه درس اسلامشناسی را به یاد دارم. دکتر در مقدمه درس گفت: من فرصت زیادی ندارم! برایم خیلی عجیب بود. شاید هیچکس نفهمید دکتر چه میگوید. کسی نفهمید که شاید منظور دکتر اشاره به عمر کوتاهش باشد، زیرا دکتر جوان بود. شاداب و سرحال مینمود. بعید به نظر میرسید که به مرگ فکر کند. خیلیها برداشت سیاسی کردند. یعنی شاید نگذارند در دانشگاه تدریس کنم، شاید دستگیرم کنند، شاید زندانی شوم و از این جور برداشتها. اما او جدی بود. در ادامه گفت: اگر گاهی به جای دو ساعت چهار ساعت درس میدهم و شما را خسته میکنم. ناراحت نشوید، زیرا فرصت کوتاه است و من باید سخنم را تمام کنم. شاید فرصتی دیگر پیش نیاید تا شما را ببینم.
در همان ساعت نخست درس اسلامشناسی، یکی از خانمها از ته کلاس دستش را بلند کرد و اجازه خواست تا سخن بگوید. آنگاه چنین گفت: من حرفهای شما را قبول ندارم! با شما موافق نیستم! سکوت عجیبی بر کلاس حاکم شد. همه نگاهها به سوی دکتر برگشت تا ببینند چه میگوید. دکتر گفت: اکنون سخن در شناخت اسلام است. لازم نیست حرفهای مرا قبول کنید. فقط بفهمید کافی است! بنابراین خواهش میکنم سخن من را بشنوید و حرفهای مرا بفهمید؛ و به درسش ادامه داد.
در جلسه امتحان، بعضی از دانشجویان نقدهای تندی بر سخنان دکتر نوشته بودند و انتظار واکنش منفی داشتند. اما دکتر نمره آنان را کامل داده بود که برایشان تعجبآور بود.
او نمیخواست دیگران را همفکر خود بار بیاورد. دوست میداشت دانشجویانش اهل فکر و اندیشه و آگاهی باشند و فقط بفهمند. همین برایش مهم بود.
دکتر با دانشجویان خیلی صمیمی بود. گاهی خیلی بیرحمانه و بیادبانه او را علی صدا میکردند در حالی که استادانی دیگر را با نام دکتر فلانی خطاب میکردند. شریعتی بد اخلاقی نمیکرد. اینها برایش مهم نبود. آنچه برایش مهم بود دوستی و صمیمیتی بود که راهی به روشنی و آگاهی میبرد؛ بنابراین بزرگوارانه تحمل میکرد، اما افسوس او را تحمل نکردند!
در ادامه بخوانید:
گفتگو با دکتر محمدعلی مهدوی راد درباره سالهای آشناییاش با دکتر شریعتی
دکتر احسان شریعتی از پدر میگوید: پدرم از عمق وجود انسانی «دینمدار» بود
روایتی از گفتگوی رهبر معظم انقلاب در خرداد ۱۳۶۰ درباره بررسی اندیشههای دکتر شریعتی