حکایت زیر را علامهمجلسی از یکی از دوستان پدرش نقل کرده که جالب است. محل درج این حکایت، در بحثی است که علامه از سحر و احکام آن در کتاب «حدود» دارد. حکایت، مربوط به آمدن یکی از مرتاضان هندی به اصفهان است.
میدانیم آن زمان رفتوآمد میان ایران و هند بسیار زیاد بود، گرچه این ارتباط بیشتر با رفتن ایرانیان دبیر و شاعر و سیاسی و گاه مذهبی به هند بود، تجار هندی هم برای تجارت به ایران، به ویژه به اصفهان و کاشان میآمدند. در این حکایت، بحث از آمدن یک جوکی هندی است که کارهای شگفتی میکرده و چنان که خودش گفته، میخواسته است «همه امرا و اعیان این مملکت را تسخیر کند» متن گفتوگوی دوست پدر مرحوم مجلسی را با وی خواهید خواند.
نظر من در بیان این حکایت، بیشتر به بیان تاریخ اجتماعی دوره صفوی از دل این قبیل حکایات است. راوی آن بههرحال فردی مانند علامه مجلسی است.
همچنین توجهم به باورهایی است که در ارتباط با سحر و جادو وجود داشته و کارهایی که مردم برای دفع این قبیل مسائل داشتهاند. طبعا نه نگاه تردید دارم نه تصدیق، بلکه صرفا به اینکه مردم ما چگونه میاندیشیدهاند، توجه میدهم. البته رویهای که در اینجا آمده، تا همین اواخر رواج داشته است و حتی الان نیز کمابیش وجود دارد، هرچند در گذشته بسیار گسترده بوده است و دلیل آن هم دشواریهای لاعلاجی بوده است که مردم با آنها روبهرو بودند و حالا و در این زمان، تلاش میکنند با روشهای دیگری آنها را حل کنند.
یک نکته کلی دیگر که شاید به کار علاقهمندان تاریخ اجتماعی بیاید، این است که در موضوع سحر در کتابهای حدیثی و فقهی، اطلاعات اجتماعی بسیار گستردهای هست و امکان این وجود دارد که براساس آنها بخشی از تاریخ اجتماعی ما نوشته شود.
علامهمجلسی مینویسد: «شنیدم از مرد ثقه از اصدقاء والد مرحوم خود که در زمان نواب گیتیستان- علیه الرحمه و الغفران- جوکی از هند آمد به این ولایت، و شهرت عظیم کرد که طلسمات و علوم غریبه میداند و مردم بر سر او جمعیت عظیم کردند، و به سعی بسیار به او راه مییافتند. شخصی مرا به تکلیف بسیار به دیدن او برد، و او ملتفت من نشد، و، چون خود نیز قدری سعی در تحصیل علوم غریبه کرده بودم، بر طبعم بسیار گران آمد.
چون برخاستم، به نزدیک او رفتم، و در گوش او گفتم که، اگر آنها که دعوی میکنی یکی را در این شهر به عمل آوری، مردی! این را گفتم و بیرون آمدم. بعد از چند روز شنیدم که او تفحص من میکند، و التماس میکند که من یک بار به دیدن او بروم. یکی از آشنایان او به سعی بسیار مرا به دیدن او برد. چون داخل شدم برخلاف سابق، مرا تعظیم و تکریم بسیار کرد، و مرا به خلوت برد، و گفت: به خدا سوگند میدهم تو را که بگویی که آن سخن که با من گفتی چه معنا داشت؟ و از جهت چه گفتی؟
گفتم: مگر اثر صدقی از آن سخن یافتی؟
گفت: من نیامدم به این شهر مگر به این قصد که پادشاه و امرا و اعیان همه را تسخیر کنم، و یک پسر و دختر درست در این شهر نگذارم، و بعد از آنکه تو آن سخن گفتی، هر عمل تجربی که داشتم کردم، و هیچ اثر ندیدم. نمیدانم چه جهت دارد!
من جواب گفتم که تو آن اعمال را در بلاد کفر برای کافری چند کردهای و اثر دیدهای، و اکنون به شهری داخل شدهای که آثار اسلام از طاعات و عبادات جمیع ایشان را فرو گرفته، و خانهای نیست که چندین قرآن مجید و صحیفه کامل و کتب دعا نباشد، و هیچکس نیست که بر بازویش چندین تعویذ و دعا نباشد، و سینههای ایشان مملو از عقاید حقه و قرآن و دعا و دل ایشان قوی است.
به اعتماد بر خدا، در چنین شهری جادوهای باطل تو چه اثر میکند؟ و منترهای کفرآمیز تو چه کار از آنها میآید؟
این را که شنید، دست مرا بوسید و روز دیگر سفر اختیار کرد و روانه کفرآباد خود شد.»