در روزگاران قدیم، در نواحی مرکز شهر حکیمی زندگی میکرد که مریدان پاکاری داشت و به کار هدایت آنها و برگزاری دورههای آزاد حکمت نظری و عملی میپرداخت.
روزی حکیم پس از آنکه کلاسش با مریدان تمام شد، به یک مرکز خرید در مرکز شهر مراجعه کرد تا مایحتاج منزل را ابتیاع کند. وقتی به مرکز خرید رسید، بهسختی در پارکینگ اسبان جای پارکی برای اسب خود پیدا کرد و اسبش را به میخ مربوط بست و برایش کاه و یونجه ریخت. در این هنگام مرد ابلهی از راه رسید و از آنجا که دیگر جای پارک خالی نمانده بود، خرش را کنار اسب حکیم فشار داد و افسارش را هم به میخ طویله اسب حکیم بست، تا خر او نیز از کاه و یونجه اسب حکیم بخورد.
حکیم وقتی رفتار مرد ابله را دید، رو به او کرد و گفت: «ای مرد ابله، خرت را اینجا نبند.» مرد ابله گفت: «چرا؟» حکیم گفت: «ممکن است اسب من به خرت لگد بزند و خرت ناقص شود.» مرد ابله پوزخندی به حکیم زد و رفت. حکیم نیز سری به تأسف تکان داد و رفت تا خرید خود را انجام دهد. ساعتی بعد مرد ابله بازگشت و خرش را دید که بر اثر لگد اسب پایش شکسته و لنگ شده است و عرعر سوزناکی میکند. در نتیجه فورا با پلیس تماس گرفت.
پلیس نیز در اسرع وقت در صحنه حاضر شد و شروع به نوشتن صورتجلسه کرد. در این لحظه حکیم نیز بههمراه کیسههای خرید به محل پارک اسبش رسید.
پلیس که قبل از آن با مرد ابله صحبت کرده بود، ماوقع را از حکیم نیز پرسید. حکیم در پاسخ صحبتهای پلیس خود را به لالبازی زد و وانمود کرد که توانایی حرف زدن ندارد. مرد ابله گفت: «جناب سرکار، این بابا لال نیست، خودش با من حرف زد.»
پلیس گفت: «واقعا؟ چی گفت؟»
مرد ابله گفت: «گفت خرت را اینجا نبند، تا اسب به او لگد نزند و ناقصش نکند.»
حکیم خندید و گفت: «پس بهت گفته بودم.» پلیس نیز خندید و بر حکمت مرد حکیم آفرین گفت و مرد ابله را از خود راند.
سپس به حکیم گفت: «ای مرد حکیم، واقعا به ابلههایی مثل این چی باید بگوییم؟» حکیم گفت: «بهتر است چیزی نگوییم. چراکه جواب ابلهان خاموشی است.»
و به این ترتیب جمله «جواب ابلهان خاموشی است» به گنجینه امثال و حکم فارسی راه یافت و مورد استفاده دیگران نیز قرار گرفت.