آفتاب از نیمه یک روز تابستانی گذشته بود و من کنار حوض صحن آزادی ایستاده بودم. زائران برای رفع گرما و عطشی که بر پوستشان نشسته بود، از هر طرف که وارد صحن میشدند، به سمت حوض روانه میشدند و دست و صورتی به آب میزدند تا داغی گرمای تابستان را با خنکای آب زلال معاوضه کنند.
در حال تماشای فرار مردم از آفتاب به سایه در صحن بودم و گاهی ایوان طلای غرق در نور را میدیدم که صدای شیرین و نازکی پرید وسط نگاهم و گفت: «سلام خاله. میشود کنار حوض بنشینم؟» پسرکی بود سبزه و بانمک با چشمهایی سیاه و براق و موهایی فرفری که پیراهن سفیدی تنش بود و شلواری ورزشی به پایش.
از صمیمت صدا و رفتارش خوشم آمد. بیدرنگ گفتم: «بله، حتما، فقط به این شرط که خودت را زیاد خیس نکنی.» قول داد و گفت: «باشد، ولی اگر کمی بازی کنم که ایرادی ندارد؟»
گفتم: «یک کم نه!» و آستینهایش را ورمالید و دستش را تا آرنج توی حوض آب میزد و بالا و پایین میآورد. حین بازی، نامش را پرسیدم و اینکه اهل کجاست. با لهجه شیرینش گفت از آبادان آمده است و قرار است برود کلاس دوم؛ دیگر اینکه نامش محمد است. چند پسر بچه که پدر و مادرشان کنارشان ایستاده بودند با حسرت به محمد نگاه میکردند. فقط کنار حوض ایستاده بودند و با وسواس دستی به آب میزدند.
پسربچه آبادانی که با خیال راحت روی لبه حوض نشسته بود، انگار متوجه رغبت و حسرت بچههای دیگر شده باشد، رو به یکی از آنها گفت: «بیا! چیزی نمیشود.» بعد رو به من کرد و گفت: «خاله، حالا اگر پاهایم را داخل حوض بذارم چه میشود؟» حالا که من هم با او احساس صمیمیت میکردم و از اعتمادبهنفس کودکی هفتساله حظ میبردم که تنها کنار حوض آمده است و میخواهد به خواستهاش برسد، کمی خودم را به او نزدیک کردم و یک درجه تن صدایم را پایین آوردم. گفتم: «ببین پسرم، من حرفی ندارم، ولی ممکن است بقیه خادمها اجازه این کار را به تو ندهند.» گفت: «من که کاری نمیخواهم بکنم!» و کمی خنده چاشنی لهجه شیرینش کرد.
بعد خیلی راحت پاچههایش را بالا داد و پاهایش را داخل آب گذاشت. غافلگیرم کرده بود، ولی من هم خندیدم، چون معتقد بودم حرم برای بچهها باید خاطره بازی بسازد و نمیتوان از آنها انتظار اعمال عبادی داشت. باید بدوند و باید آببازی کنند. باید آنقدر بازی کنند تا همه لحظات حرم برایشان به یک تابلوی دوستداشتنی تبدیل شود و به حضور در حرم و هر مکان مذهبی دیگر میل پیدا کنند.
از این رو، نهتنها به محمد و محمدها ایراد نمیگرفتم، آببازی کنار حوض را هم یادشان میدادم. محمد باعث شده بود بچههای دیگر هم اطرافش جمع بشوند و جرئت بازی کنار حوض را پیدا کنند.