ایران بیست و هشتمین کشور پرمخاطره‌ دنیا است پلیس خاش در تعقیب عاملان قتل یک شهروند چه عواملی عقل‌تان را کم می‌کند؟ سرقت بعد از ۱۳ سال کاهشی شد بندر خمیر در میان ۱۲ شهر برگزیده یونسکو قرار گرفت حکم قصاص برای عامل جنایت شب ولنتاین آتش‌سوزی در خیابان ملک الشعرا مشهد با ۸ محبوس (شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳) راهکار‌های فرار از زندگی ملال آمیز | روزمرگی‌هایی که روزمردگی می‌آورد بیمه تکمیلی بازنشستگان تامین اجتماعی برقرار شد (۳ آذر ۱۴۰۳) رئیس سازمان بهزیستی کشور: ۴۶ هزار واحد مسکونی برای مددجویان در حال احداث است کشف ۸۷ فقره سرقت خودرو و مغازه در مشهد (۳ آذر ۱۴۰۳) ۲۰ میلیارد ریال کلاهبرداری با رسیدساز جعلی نسخه پیچی گران طب سنتی کلاهبرداری ۸ هزار میلیاردی خودرویی در قزوین | فقط ۴درصد مشتریان خودرو تحویل گرفتند تشنج‌های تکرارشونده، صرع محسوب می‌شود عاملی که باعث افزایش خطر مرگ در زنان قبل از هفتادسالگی می‌شود هزینه حج تمتع سال ۱۴۰۴ چقدر شد؟ حکم قصاص همسر معاون شهردار تهران و همدستش صادر شد رئیس دانشگاه آزاد: افزایش شهریه علوم پزشکی دانشگاه آزاد براساس عدالت بود + فیلم «آبله میمونی» همچنان یک وضعیت اضطراری بهداشت عمومی در جهان است چک‌های برگشتی داروخانه‌ها دوبرابر شد نجات یک جوان از چنگ آدم‌ربایان در کرمانشاه با تیزهوشی اپراتور ۱۱۰ نکات کاربردی و مؤثر در حفظ سلامت دهان و دندان گاز مونوکسیدکربن جان نوجوان یازده‌ساله در کلات خراسان رضوی را گرفت (۳ آذر ۱۴۰۳) به هر کتاب درسی یک کتاب غیردرسی پیوند می‌شود | آیا اجرای طرح جدید، سرانه مطالعه را افزایش می‌دهد؟ مصدومیت استاندار مرکزی در پی سانحه خودرو (۳ آذر ۱۴۰۳) اضافه‌کار پرستاران افزایش یافت؟ کشف محموله ۲۲۶ میلیارد تومانی کالای قاچاق در کشور اجرای همسان‌سازی ۴۰ درصدی حقوق برای همه بازنشستگان از آذرماه ۱۴۰۳ + جزئیات پرداخت حق‌الثبت برای مهریه الزامی می‌شود | مهریه بالای ۲۰۰ سکه شامل ۱۵ درصد حق‌الثبت می‌شود پیش‌بینی هواشناسی مشهد و خراسان رضوی (شنبه، ۳ آذر ۱۴۰۳) | آغاز روند افزایش نسبی دما از دوشنبه آغاز طرح جدید توان‌بخشی از راه دور برای هزار و ۶۱۸ کودک در سراسر کشور
سرخط خبرها
مسافر سنت در هزاره سوم (۲۹)

نفس گرم گوزن کوهی!

  • کد خبر: ۱۲۳۳۹
  • ۲۸ آذر ۱۳۹۸ - ۰۷:۴۸
نفس گرم گوزن کوهی!
حجت الاسلام محمدرضا زائری کارشناس مسائل فرهنگی
شنبه
زن میان‌سال که کنار گاری سبزی‌فروشی مشغول چک و چانه زدن سر بقیه پول است با دیدن من نهیب می‌زند: حاج‌آقا! به طرف او برمی‌گردم: بفرمایید! ادامه می‌دهد: شما بنزین رو که گرون کردید قول داده بودید دیگه بقیه چیز‌ها گرون نمی‌شه! لبخند می‌زنم و می‌گویم: من چنین قولی داده بودم؟ من هم مثل شما دارم همین جنس رو می‌خرم. از من چه کاری بر می‌آد؟ بعد به کیسه سبزی و میوه‌اش اشاره می‌کنم و می‌گویم: الان تنها کاری که می‌تونم بکنم اینه که بار شما رو براتون بیارم! سری تکان می‌دهد و می‌رود.
یکشنبه
مرد میان‌سال نگاهی می‌کند و می‌گوید: پیدات نیست! بعد بی‌آنکه منتظر جواب بماند ادامه می‌دهد: ممنوع‌التصویر شدی؟ لبخند می‌زنم. می‌گوید:، ولی شما برنده‌ای! پیرمردی که در صندلی کناری مشغول چرت زدن بود چشم‌هایش را باز می‌کند و از او می‌پرسد: چه مسابقه‌ای بوده که ایشان برنده‌اش شده است؟
دوشنبه
نزدیک چهارراه کنار شمشاد‌ها جماعتی از زنان و دختران دست‌فروش در حال داد و بیداد هستند. بعضی‌ها بچه‌هایشان را به پشت بسته‌اند. ۲ مرد جوان که شاخه‌های گل نرگس در دست دارند در حال بازخواست دخترهایند. آن‌ها هم به لهجه‌ای که درست متوجه نمی‌شوم دارند از خودشان دفاع می‌کنند. چند دقیقه‌ای می‌ایستم، ولی بعد، سرم را پایین می‌اندازم و راه می‌افتم! گیرم که سر از کارشان هم دربیاورم و موضوع دعوایشان را بفهمم. من در برابر باند‌های پیچیده و مخوف زنان متکدی و کودکان کار چه می‌توانم بکنم؟ به قول استاد شفیعی کدکنی: نفس گرم گوزن کوهی چه تواند کردن سردی برف شبانگاهان را که پر افکنده به دشت و دامن؟
سه‌شنبه
۲ مرد تنومند آهسته و قدم‌زنان در حال عبور از پیاده‌رو هستند و تمام عرض راه را گرفته‌اند. با هم حرف می‌زنند و راه می‌روند. به نظر می‌رسد مسافر باشند. یکی کاپشن حجیمی در دست راست دارد و دیگری ساک بزرگی در دست چپ. من که عجله دارم هر کار می‌کنم نمی‌توانم آن‌ها را رد کنم و بگذرم. سمت راست
پیاده رو هم جنس‌های مغازه هاست و سمت چپ شاخه‌های درختان و بوته‌های پربرگ باغچه. با صدای بلند می‌گویم: ماشاءا... شما یک نفرتان هم برای بستن یک پیاده‌رو کافی است؛ چه رسد به حالا که دوتایی با هم می‌روید! با هم به عقب برمی‌گردند و با دیدن من می‌خندند! راه را باز می‌کنند و از میانشان می‌گذرم.
چهارشنبه
پیرمرد مسافر در بی‌آرتی سؤالی درباره احکام نماز می‌پرسد. وقتی جواب می‌دهم، لبخندزنان می‌گوید: با اینکه خودم آیت‌ا... هستم نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم و سؤال کردم. با تعجب نگاهش می‌کنم تا بفهمم منظورش چیست! کارت ملی‌اش را از کیف پولش درمی‌آورد. واقعا اسمش آیت‌ا... است! توضیح می‌دهد: پدرم، چون می‌خواست من عالم بشوم، اسمم را آیت‌ا... گذاشت، اما فلک کردن و کتک زدن مکتب‌خانه راهمان را بست! می‌خندم و می‌گویم: خب دیگران باید سال‌ها زحمت بکشند و جان بکنند تا آیت‌ا... بشوند؛ شما مفت و مجانی و مادرزادی آیت‌ا... بودی!
پنجشنبه
یک دانه تسبیح سرخ و عقیق‌گون از زیر صندلی‌ای که کنارش ایستاده‌ام کف واگن لیز می‌خورد و میان پای مسافران می‌گردد و با حرکت واگن دوباره عقب می‌رود. ناخودآگاه به طرف مسافری که روی صندلی نشسته است برمی‌گردم. گمان کردم تسبیحی پاره شده است، اما مسافر بی‌اعتنا مشغول چرت زدن است و چیزی در دست ندارد. مسافر صندلی روبه‌رو که متوجه نگاه کنجکاو من شده است لبخند می‌زند و اشاره می‌کند: از قبل بوده! احساس می‌کنم این دانه رهاشده تسبیح و سرگردان آیینه روزگار من است! جدا افتاده از یاران و گریخته از نخ، زیر پای بی‌اعتنای مسافران! صندلی کنار من خالی شده است و به جای مسافر قبلی روی آن نشسته‌ام. دانه تسبیح با تکان‌های مکرر قطار دور از دیدرس من پنهان شده است!
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->