مهلت ثبت‌نام آزمون استخدامی آموزش و پرورش ۱۴۰۴ تمدید شد حمله مستقیم رژیم صهیونیستى به تیم هاى امدادى هلال احمر در حین عملیات | احتمال شهادت ٢ امدادگر اولویت در برنامه‌ریزی امتحانات، آرامش روان دانش‌آموزان است جزئیات اصابت پرتابه به آزادراه تهران-قم آزمون‌های ورودی مقطع متوسطه دوم در البرز به تعویق افتاد امتحانات دانشگاه آزاد اسلامی خراسان رضوی حضوری شد سامانه‌های ۱۴۸۰ و ۱۲۳، آماده حمایت روانی از مردم در شرایط جنگی مدارس مشهد و خراسان رضوی آماده اسکان اضطراری در شرایط بحرانی هستند توصیه های حیاتی برای بیماران قلبی در شرایط بحرانی نشانه‌ها و امید‌ها سرنوشت صدور شناسنامه ویژه برای مادران دارای سه فرزند و  بیشتر چه شد؟ | سرنوشت نامعلوم امتیاز‌های مادری تولد اولین بره آهو در سال ۱۴۰۴ در دشت مغان کمک قارچ‌های ناشناخته زیرزمینی به حفظ اکوسیستم‌ها وعده بانک مرکزی برای تخصیص ارز به واردات دارو و تجهیزات پزشکی افزایش خطر شیوع بیماری سالک در فصول گرم سال بیماری خطرناکی که ممکن است حجاج ناقل آن باشند جزئیات استرداد هزینه بلیت پروازهای لغوشده گلایه مردم مشهد از گرانی انشعاب برق، نبود شفافیت در خرید کنتور و بلاتکلیفی در جبران خسارات نوسانات برقی پیش‌بینی هواشناسی مشهد و خراسان رضوی امروز (دوشنبه، ۲۶ خرداد ۱۴۰۴) | تداوم روند افزایش دما تا فردا آخرین مهلت ثبت‌نام در آزمون استخدامی آموزش‌وپرورش، امروز (۲۶ خرداد ۱۴۰۴) + جزئیات سرقت‌های سریالی با  خودرو‌های سرقتی آسیب به بیمارستان فارابی کرمانشاه در حمله رژیم صهیونیستی (۲۶ خرداد ۱۴۰۴) سامانه ۱۱۰ فعال است | درخواست سخنگوی فراجا از مردم برای اعلام فعالیت‌های مشکوک دادستان عمومی و انقلاب مرکز خراسان رضوی بر تشدید رصد و نظارت بر فضای مجازی تأکید کرد توصیه‌های طب سنتی به سالمندان در شرایط جنگی لغو موقت امتحانات پایان ترم در دانشگاه ملی مهارت خراسان رضوی وضعیت ذخایر خونی در کشور مطلوب است آیا زمان مصرف مکمل ویتامین دی مهم است؟
سرخط خبرها

خانه کشوری همه چیز ما بود

  • کد خبر: ۱۲۴۲۶۱
  • ۱۴ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۷:۴۱
خانه کشوری همه چیز ما بود
سلمان نظافت یزدی - شاعر و روزنامه نگار

خانه کشوری همه چیز ما بود. همه چیز در همان مقیاس کودکی و نوجوانی که هر چیزی می‌توانست همه چیزت باشد. خانه کشوری آن روزهاو شهید کامیاب امروز وسط کوچه‌ای قرار داشت که یک سر کوچه به خیابان شهید کشوری می‌رسید و سر دیگر آن به یکی از فرعی‌های بولوار خواجه ربیع (عبادی) که نبش کوچه در حاشیه عبادی نانوایی متری بود که بار‌ها جلو آن صف ایستاده بودم.

این خانه سال‌های سال، روز‌های پنجشنبه و جمعه برای ما (چند پسرعمه و یک دخترعمه و دو عموی هم سن و سال) پایگاهی بود که انواع شرارت‌های کودکانه را در آن تجربه کردیم. خانه جنوبی بزرگ که دو در داشت. یک در ورودی و یک در گاراژی برای ماشین.

نمای خانه از نما‌های مرسومی بود که اواخر دهه ۶۰ و اوایل ۷۰ ساخته می‌شد، ترکیبی از سیمان درخشنده با خرده‌های شیشه و یک فرورفتگی که وسط آن بنا بر قاعده‌ای نوار شیشه‌ای نازکی کار شده بود. در ورودی خانه که باز می‌شد راه پله‌ای به سمت بالا و پایین وجود داشت.

ما روز‌هایی که آنجا میهمان بودیم، بیشتر اوقات در طبقه پایین یا حوضخانه که حدود ۱۰۰ متری می‌شد با میز پینگ پونگ که وسیله تفریح عمو‌های بزرگ‌تر بود و یک توپ فوتبال سرگرم می‌شدیم. حوضخانه به گاراژ هم راه داشت و یک طرف آن پنجره‌هایی کوتاه به سمت حیاط بود و طرف دیگرش سه یا چهار اتاق داشت که هرکدام اتاق یکی از عموهایم بود. اگر می‌توانستیم به این اتاق‌ها راه پیدا کنیم هرکدام برای خودشان جهانی مخفی بودند.

اولین بار اواسط دهه ۷۰ در یکی از همین اتاق‌ها بود که با چیزی به نام کامپیوتر آشنا شدم و یک دست شطرنج با آن ماشین عجیب و غریب زدم. طبقه بالا هم یک پذیرایی بزرگ داشت با دو اتاق بزرگ دیگر، اتاقی کوچک و آشپزخانه‌ای بزرگ که میز دوازده نفره بیضی را در خودش جای داده بود. در هال خانه می‌شد سفره‌ای بلند پهن کرد و یک بار که من آدم‌های پای سفره را شمردم نزدیک به ۴۴ نفر دور آن نشسته بودند.

وسط حیاط چاهی بود که ورودی اش پایین‌تر از سطح حیاط بود. یک روز که همه اقوام در خانه جمع شده بودند و می‌شد میان آن شلوغی برای دقایقی گم وگور شد، تصمیم گرفتم سر از کارِ عمق چاه در بیاورم. شلنگ بلند آبی رنگ راه راهی را که با آن باغچه را آبیاری می‌کردند برداشتم و ذره ذره از ورودی چاه فرستادمش پایین. چندباری هم شلنگ را بالا کشیدم تا ببینم بالأخره کی به آب می‌رسد و عمق این چاه اسرارآمیز چند متر است.

ورودی چاه اندازه یک توپ پینگ پنگ بود و آخرین بار که ناامیدانه شلنگ را پایین فرستادم تا شاید بالأخره راز این چاه را برملا کنم، وزن شلنگ بیشتر از زورم شد و شلنگ از دستم رها شد و رفت ته چاه و به راز‌های بی شمار آن پیوست، من از ترس همان کف حیاط وا رفتم، ناگهان چیزی به ذهنم رسید از پله‌ها بالا دویدم و در طبقه بالا به دامن بی بی جان پناه بردم ترس را در چشم هایم خواند و وقتی برایش ماجرا را تعریف کردم، لبخندی بر لب هایش نشست گفت: مهم نیست مادرجان بزرگ می‌شی یادت میره.

حالا بیست و چندسال از گم شدن آن شلنگ راه راه می‌گذرد، اما من یادم نرفته است و گاهی که همه چیز درهم می‌شود با خودم فکر می‌کنم کاش خانه کشوری هنوز بود، کاش بی بی جان زنده بود و می‌دویدم و خودم را می‌رساندم به دست‌های مهربانش تا در گوشم زمزمه کند: بزرگ میشی یادت میره.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->