فیلم‌های ورزشی روحیه بیماران سرطانی را تقویت می‌کند تاسیس یک جایزه ادبی به نام «یون فوسه» برنده نوبل ادبیات تصویربرداری «حکایت‌های کمال۲» در شهرک غزالی انتشار فراخوان بخش مسابقه تبلیغات سینمای ایران در جشنواره فیلم فجر نگاهی به آثار سعید روستایی به بهانه‌ صادرشدن پروانه ساخت فیلم جدیدش ارسال فهرست ۱۲۸ فیلم موردتأیید «جشنواره فیلم کوتاه تهران» به دبیرخانه «فجر» وقتی فیلم‌های اجتماعی شبیه هم می‌شوند | نقدی بر فیلم «نبودنت»؛ ساخته کاوه سجادی‌حسینی آموزش داستان نویسی | رج‌های ناتمام (بخش دوم) ماجرای حاشیه‌های اجرای «ترور» ساعد سهیلی در مشهد صفحه نخست روزنامه‌های کشور - سه‌شنبه ۶ آذر ۱۴۰۳ کنسرت «ریچارد کلایدرمن» در ایران + فیلم مروری بر کارنامه هنری داریوش فرهنگ به بهانه سالروز تولدش درگذشت غم‌انگیز سلین‌ حسین‌پور، بازیگر هفت‌ساله مهابادی + علت و فیلم معرفی داوران بخش تئاتر صحنه‌ای جشنواره تئاتر مقاومت + عکس «شارلیز ترون» هم بازیگر فیلم «آینده» نولان شد صحبت‌های معاون سیما درباره ساخت چند مجموعه تاریخی جدید «علی دهکردی» در جمع بازیگر سریال «مهمان‌کُشی»
سرخط خبرها

قصه‌های میرزا محمد و فاطمه بی بی

  • کد خبر: ۱۲۵۵۹۱
  • ۲۳ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۳:۱۹
قصه‌های میرزا محمد و فاطمه بی بی
قاسم رفیعا - شاعر و طنزپرداز

آقا بزرگم اگرچه دندان نداشت، اما اشتهای خوبی داشت. هم سن استاد باغبان باشی بود و با هم سربازی رفته بودند. فقط فرقش این بود که آقا بزرگم از این شانس‌ها و استعداد‌ها نداشت. برگشته بود سر زمین و همان باغداری و خیبیش بافی (ارغوان). از وقتی خاطرم هست خنده رو بود. عادتش این بود که گردنش را کمی کج می‌گرفت.

به همین خاطر طرقبه ای‌ها که روی هر آدمی یک اسمی‌ می‌گذاشتند به آقا بزرگم میرزا محمد گردن کج می‌گفتند. ما از این حرف خوشمان نمی‌آمد، ولی اگر نمی‌گفتیم نوه میرزا محمد گردن کج هستیم کسی ما را نمی‌شناخت. مردم می‌گفتند مثل بعضی از سید‌های کوچه آسیا خسیس است، ولی صبح تا شب خانه اش پر از آدم بود.

ملت چای می‌خوردند و قلیان می‌کشیدند و غیبت می‌کردند و بی بی کلا وارد این ماجرا‌ها نمی‌شد و فقط پذیرایی اش را می‌کرد. آقا بزرگم بعد از اینکه مادربزرگ من به مرض سل مرده بود به وصیت آن مرحوم دختر خواهرش را گرفته بود.

آقا بزرگم افتاده بود توی بهشت! بعد از مرگ همسر اولش بی بی را که دختر خانه بود گرفته بود. بی بی یک بار به من می‌گفت: من هم خوشگل بودم هم خوش هیکل. فقط کمی پایم مشکل داشت. این نقیصه پای کج به دلیل ازدواج فامیلی در بین اقوام ما مرسوم بود. البته با تمرین رفع می‌شد، ولی کو وقت این کارها!

آقا بزرگ از مادر بزرگ من سه دختر و یک پسر آورده بود و از بی بی سه پسر و دو دختر. جمعیتی شده بودیم برای خودمان. بی بی با اینکه مادر بزرگ ناتنی ما بود، ولی خیلی به ما محبت داشت. خوب البته به نوه‌های خودش بیشتر محبت داشت، ولی برای ما خیالی نبود. پدر بزرگ و پدر من تقریبا با هم در بچه دار شدن رقابت داشتند! برادر بزرگم تقریبا هم سن دایی سید جواد بود.

من تقریبا هم سن و سال خاله بی بی زهرا، محسن تقریبا هم سن و سال دایی مهدی آقا و داود تقریبا هم سن و سال دایی علی آقا. مثلا خود من خیلی بزرگ‌تر از دایی علی آقا بودم (آقا در طرقبه به خاطر احترام اول اسم سادات می‌آید) البته این اختصاص به خانواده ما نداشت. دایی سید رضا هم چنین رقابتی با آقا بزرگم داشت. یعنی بی بی زهره و حسن آقا و بی بی طاهره و ...

خوب البته خاله بی بی سلطانم سلطان این حرف‌ها بود و روی همه فامیل را سفید کرده بود. هیچ کس توان رقابت با خاله بی بی سلطان را نداشت.

ما به مرور فامیل بزرگی می‌شدیم و عروسی‌های متنوع. اگر این رسم جشن تولد این روز‌ها آن زمان بود آقا بزرگ و بی بی یک شب خانه نبودند.

آقا بزرگم اکثر اوقات حواسش به ما بود. مخصوصا وقتی کار مهمی با ما داشت. مثلا وقتی می‌گفت:- بیا ببینمت بابا! من می‌فهمیدم حتما کارش یک جایی گیر است. فکر نکنید گیر و واگیر‌های سخت داشت نه فقط می‌خواست با موتور تا یک جایی برسانمش.

کلا حال نمی‌کرد کرایه به ماشین و اتوبوس بدهد اگر احیانا سوار هم می‌شد موقع پیاده شدن یک تشکری می‌کرد و می‌رفت. با مهدی آقا رابطه خوبی داشت. همه امورش دست مهدی آقا بود. (به مهدی آقا می‌گفت میتی)

یک دفعه شانه به شانه هم من و مهدی آقا و آقا بزرگم داشتیم از کوچه آسیا بالا می‌آمدیم. آقا بزرگم همین جور که با گردن کج و کمر خم سرش را پایین انداخته بود سرملاتی را از روی زمین برداشت و داد به مهدی آقا و گفت: میتی این سرملاته بندز او ور چند بار مو ره شیوه داده!

شباهت سرملات و پول آقا بزرگم را خیلی اذیت کرده بود و چند بار به خاطرش خم شده بود. بعدا مفصل در مورد آقا بزرگم خواهم نوشت، ولی عجالتا ماجرای بی بی را جمع کنیم. بی بی این اواخر در فیلم فرشته دختر احمد آقا در کنار پسر من بازی کرد. اصلا حالی پیدا کرده بود و اتفاقا خیلی خوب هم بازی کرد. روز‌های آخر حس عجیبی داشت.

با امیرحسین رابطه خیلی خوبی داشت و دائم دلش برای امیرحسین تنگ می‌شد. بی بی مرگ آگاه شده بود. می‌دانست دارد می‌رود. دوست داشت روز‌های آخر همه دور و برش باشند.

حس خیلی خوبی داشت. مرگ آرامی داشت و خیلی آبرومند همه مجلسش جمع شد. حالا که این چیز‌ها را می‌نویسم دارم فکر می‌کنم هرگز از بی بی دل گیری نداشتم.

هرگز به ما کم محبتی نکرد. هرچند آرزوی داشتن یک مادربزرگ واقعی را داشتم، اما بی بی همیشه جای مادر بزرگ مرا پر کرده بود. چه کار خوبی کرده بود مادر بزرگم وصیت کرده بود که بعد از مرگ من دختر خواهرم را بگیر. او با وصیتش این کار قشنگ را شکل داده بود. ممنونم خدا از آفریدن فاطمه بی بی.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->