هر چه با خودم اندازورانداز کردم دیدم نمیشود. وزن قالیچه دستباف مادرم تقریبا بیست کیلویی به نظر میرسید و با این وزن و حجم پیاده روی در مسیر نجف تا کربلا تقریبا غیرممکن میشد. بی خیال نیتی که کرده بودم شدم و از عکس مادر مرحومم که روی دیوار خانه ام بود پوزش خواستم و چمدانم را برداشتم و به راه افتادم.
تقریبا سه سالی بود منتظر بودم آقا من را بطلبد و نیت کرده بودم اگر رفتم این قالیچه را هم با خودم ببرم و زیر پای زائران سید الشهدا (ع) جلو در حرم پهن کنم و بگذارم همانجا بماند تا نخ نما شود. جلو یکی از موکبهای حاشیه شهر کربلا ایستادم تا گلویی تازه کنم.
موکب حضرت زهرا (س)، اسم موکبی بود که شمالیها در شهر کربلا به راه انداخته بودند. چای را خوردم و یکی از آن شیرینیهای محلی شمالی را هم برداشتم. تردید داشتم که بروم یا یک چای عراقی دیگر هم بخورم که پیرمرد پشت میز که عرق چین سیاه به سر داشت با همان لهجه مازنی از من خواست تا دسته پولی را که نذر همشهریانش است به حرم سیدالشهدا (ع) ببرم و آن را داخل ضریح بیندازم. ترسیدم که حتی دستم به ضریح نرسد و ازدحام جمعیت حتی اجازه ندهد از بین الحرمین جلوتر بروم، قبول نکردم.
هنوز قدم از قدم بر نداشتم که پیرمرد یک گلیم دستباف محلی را بهم نشان داد و خواست حداقل آن را به حرم ببرم. تقریبا من هم باورم نمیشد. یک گلیم کوچک که نمیدانم چه کسی آن را بافته بود و حالا من باید میرساندمش به حرم! تصویر مادرم جلو چشمم آمد. آن را برداشتم و بدون هیچ حرفی به سمت حرم
راهی شدم. تمام مسیر به گلیم دستباف نگاه میکردم و به قالیچه دستباف مادرم که لول شده توی خانه ام جایش گذاشته بودم فکر میکردم. احتمالا مادرم هم نخواسته بود پسرش دست خالی به زیارت اربابش برود.
گلیم را که به مسئول دریافت نذورات تحویل دادم نیت کردم سفر بعدی بدون قالیچه مادرم پایم را به کرب و بلا نگذارم.