قصه شهر را چه کسی مینویسد؟ قصه شهر یک داستان با هزاران نویسنده است، مثل پازلی هزارتکه، تاریخ این روایتها را جمع میکند و کنار هم قرار میدهد. تاریخ روایت آدم ها، آدمهایی که در شهر زندگی کرده اند، آدمهایی که در خانه یا بیمارستانی به دنیا آمده اند، آدمهایی که در خانه یا بیمارستانی مرده اند، را جمع میکند. آن آدمها اگر عکسی از دیوار خانه شان داشته باشند، اگر تابی را به درخت بهی آویزان کرده باشند و عکس گرفته باشند، اینها همه قصه شهر است حتی اگر تعریف نشده باشند، حتی اگر در آلبومی جامانده باشند یا در زیرزمینی خاک گرفته رطوبت، رنگها را درهم کرده باشد و چهره آدمها از هم قابل تشخیص نباشد، میتوان فهمید که این عکس حداقل در چه تاریخی گرفته شده است.
قصه شهر، قصه خانهها با آدم هاست که شکل میگیرد، اصلا شهر با آدم هاست که جان میگیرد اگر شما آشنایی در خانهای نداشته باشید آن خانه یا محله هیچی معنایی برایتان نخواهد داشت.
خاطره و قصه با وجود آدم هاست که جان میگیرد. سؤالی در فلسفه هست که اگر درختی در جنگلی بشکند، اما کسی نباشد و نبیند که آن درخت شکسته است، آیا آن درخت اصلا شکسته است؟ این سؤال را میشود درباره محله یا خانههای شهر هم پرسید اگر شما آشنایی در خانهای نداشتید، یا اگر در خانه نخندیده یا گریه نکرده اید اصلا آن خانه وجود داشته است یا اگر وجود داشته است اصلا وجودش اهمیتی دارد؟
وقتی به جای یک نفر صد نفر یا هزار نفر یا هزاران نفر قصه هایشان را از خانه هایشان یا محله هایشان بنویسند، آن وقت صدای شکستن آن درخت دیگر چیزی قابل کتمان یا نادیده گرفتن نیست.
من هر زمان از چهارراه میدان بار رد میشوم، یاد خانه بی بی جان میافتم، یاد آن درخت گوشه حیاط که سایه اش میافتاد روی پنجره دو لته چوبی که معمولا میز سماور بی بی جان کنارش برقرار بود و میشد از آن چای خورد و به قصههای بی بی جان یا خاطرات حاج آقا جونم که یک پایش را دیابت گرفته بود از مغازه انگشترفروشی در یکی از صحنهای حرم گوش داد.
این آدمها بودند که با خاطراتشان چند محله را به هم وصل کرده بودند، صحن حرم را رسانده بودند به کوچهای در چهارراه میدان بار و چهارراه میدان بار را رسانده بود به باغی در مایون.
شهر مثل کاغذ سفید است، آدمها کلمات و قصه هایش هستند، خاطرات پی رنگ آن قصه ها، آدمها اگر نباشند، شهر یک کاغذ سفید بی ارزش است که هیچ وقت هیچ کسی آن را به خاطر نخواهد آورد.