الهام ظریفیان
خبرنگار شهرآرا محله
ابراهیم شایسته حالا ۶۰ سالش بیشتر شده است. ۳۰ سال در لباس پرستاری خدمت کرد و این روزها سرش را با گلخانه کوچکِ باصفایی که پسرش در حیاط خانه راه انداخته است، گرم میکند. به زنش رسیدگی میکند که سالها زندگی و ۵ فرزندش را در نبودنهای او به تنهایی سر و سامان داده است. دلش به نوههایش خوش است که گاهی پیش او و زنش میآورند، تا زمانی که پدر و مادرشان از سر کار برگردند، مواظبشان باشند. تقویم زندگی آقای شایسته، هممحلی ما در بولوار شریعتی، به تقویم انقلاب اسلامی گره خورده است. چنانکه حتی زمان مرگ پدرش را هم با زمان درگذشت امام (ره) یادش است: «درست یک هفته بعد از فوت امام، سال ۶۸». زمان انقلاب فقط ۱۹ سال داشت، اما برای خودش یک مبارز تمام عیار بود. حتی مدتی به علت فعالیتهای به قول ساواکیها «خرابکارانه» فراری بود. بعد از آن هم، وقتی در اوضاع بلبشوی اول انقلاب، دید که گروهکهای منافق دست به اسلحه برده و زن و بچه مردم را در کوچه و خیابان سلاخی میکنند، مثل خیلی از همرزمهایش، به کمیته پیوست تا انقلاب را تنها نگذاشته باشد. آن موقعها تازه وارد دانشکده بهداری شده بود و همه هم و غمش را گذاشته بود تا به آرزویش برسد. وقتی بچه بود، شاید هشت یا نه ساله، پدرش بیمار شد و سر و کارش افتاد به تیغ دکترها. بردنش اتاق عمل بلکه از دردش کم کنند، اما جراح اشتباهی جای دیگری از بدن نحیف پدر را شکافت و به دردهایش اضافه کرد. همان موقع ابراهیم فهمید که باید کاری کند. تصمیمش را گرفت که پرستار شود و نگذارد پدرهای دیگری زیر دست دکترهای ناشی کمرشان بشکند. شاید همان آرزوی دوره کودکی بود که در دوره جنگ او را به جبههها کشاند تا در زیر بمباران موشک و خمپاره در بیمارستانهای صحرایی، مرهمی باشد برای دردهای سربازان وطن. غیر از آن هم انتظاری از ابراهیم نمیرفت. او همیشه داوطلب بود، چه در خط مقدم و چه پشت جبهه، در بیمارستانهای مشهد، که در زمان جنگ یک جورهایی شبیه بیمارستانهای صحرایی شده بودند؛ از بس که هواپیما هواپیما مجروح برایشان میآوردند. نسل ابراهیم انگار همهشان اینطوری بودند. به جای دست روی دست گذاشتن و نق زدن از کمبودها، آستینها را بالا میزدند و کاری میکردند. مانند تشکیل اولین آسایشگاه جانبازان مشهد در بیمارستان امدادی که ابراهیم زمانی که آن همه درد و رنج مجروحهای جنگی را دید، به ذهنش رسید. آن موقع رئیس انجمن اسلامی و فرمانده پایگاه بسیج بیمارستان امدادی بود و زمانی که به بیمارستان قائم رفت بسیج جامعه پزشکی را تشکیل داد و به عنوان رئیس آن معرفی شد. ابراهیم هرجا بود، نمیتوانست ظلم و زورگویی را ببیند و ساکت بماند. اصلا پرستار شدنش هم یک جور اعتراض به آن دکتر و بیمارستانی بود که هیچوقت قصورشان را نپذیرفتند...
درباره تصمیمتان درباره پرستار شدن به پدر چیزی گفته بودید؟
نه. پدرم علاقه داشت که من روحانی شوم. ما ۷ خواهر و برادر بودیم و من فرزند ارشدش بودم.
خب چرا روحانی نشدید؟
من تصمیمم را برای پرستار شدن گرفته بودم و از آن برنگشتم.
پدرتان ناراحت نشد؟
چرا ناراحت شد (میخندد). مادرم بهش گفته بود: مرد! بگذار هر شغلی خودش دوست دارد، برود... به زور که نمیشود.
اولین بار که رفتید توی اتاق عمل و دیدید که میتوانید تأثیرگذار باشید چه حسی داشتید؟ یادتان هست؟
حسی نداشتم فقط اگر میدیدم خلافی میشود جلویش میایستادم. تمام همکارهایم این را میدانستند.
پیش آمده بود؟
آره، همه میدانستند. حتی آن موقع سر ماجرایی که در بهداری اتفاق افتاده بود علیه رئیس بهداری نامهای به وزیر نوشتم که بعد از آن رئیس بهداری را عوض کردند.
به علت نامه شما؟
خب چند نفر امضا کرده بودند. فقط من نبودم. دوستان دیگر هم بودند.
نمیگویید ماجرا چه بود؟
نه دیگر. الان او مرده است. مسئله انقلابی بود.
فضای سیاسی جامعه پزشکان و پرستاران مشهد اوایل انقلاب چطور بود؟ شما انجمن اسلامی بودید، تشکلها فضایی برای فعالیت داشتند؟
فضا بازتر بود، چون اوایل انقلاب، آزادی بیشتری وجود داشت. حتی گروهکها هم هر کدام برای خودشان ساختمانی داشتند، راهپیمایی میکردند و در میتینگها با هم مباحثه میکردند. همه، هم را میشناختیم. از مجاهدین که مخالف نظام بودند تا ما که انجمن اسلامی بودیم و طرفدار نظام. یک روز یکی از سران مجاهدین به من گفت: «شایسته! یک جلسه میخواهیم بگذاریم که همه با هم مناظره کنیم.» قرار بود ۴ نفر از ما بروند، آنها هم بیایند در ساختمان مامایی دانشکده. یکی از آنها اسمش ابراهیم بود، بهش میگفتیم اِبرام. آمدم بروم گفت: «کجا میروی؟» گفتم: «میروم مناظره.» گفت: «نرو، زیرزمین را پر از آدمهای چاقو و چوب به دست کردهاند تا جلسه که شروع شد بزنند شما ۴ نفر را تکه تکه کنند و کسی هم نفهمد چه کسی شما را کشته است. من تو را دوست دارم، نمیخواهم بروی.» زنگ زدم به کمیته ریختند تمامشان را گرفتند. به آنها گفتم: «شما مرد نیستید. ما آمدیم رودررو حرف بزنیم، ولی شما نامردی کردید».
کی رفتید جبهه؟
اوایل جنگ. سال ۱۳۶۰. ۲ سال بود که پرستار شده بودم. آن موقع فلکه ضد (میدان ۱۵ خرداد) مینشستیم. من در کمیته آن زمان آموزشهای امدادی میدادم. همه محل این را میدانستند. بین اهالی هم آن موقع همه جور آدمی بود. یکی از همسایهها بود که طرفدار شاه بود و چند بار من را تهدید کرده بود که «میکشیمت!» خیلی جدی نمیگرفتم. تا اینکه یک روز در خیابان داشتم میرفتم که دو نفر جلوی راهم سبز شدند و گفتند: «دست از این کارهایت بردار و گر نه میکشیمت!» من موضوع را با رئیس وقت کمیته در میان گذاشتم و او گفت: «تو برو نگران نباش، ما حواسمان بهت هست.» همانجا بودم که خبر شهادت شهید هاشمی نژاد را از رادیو اعلام کردند. تصمیمم را گرفتم. رفتم خانه. خاله مادرم هم خانهمان بود. به خانمم گفتم: «میخواهم بروم جنگ.» خاله گفت: «یک بچه داری، تو را میکشند، بچهات یتیم میشود.» گفتم: «خاله! ما راهی را انتخاب کردهایم و هر طور میخواهد بشود برای ما فرقی نمیکند.» همان موقع زنگ در خانهمان را زدند. دو خانم و سه آقا بودند. گویا تحت نظر بودند، چون به محض اینکه جلوی در خانه ما جمع شدند، درگیری شد. دو نفرشان تیر خوردند، سه نفرشان را هم گرفتند.
آمده بودند به شما آسیب بزنند؟
بله آمده بودند من را بکشند. همسایهمان تهدید کرده بود که اگر از کارهایت دست برنداری میکشیمت. یک بار هم با دو تا از دوستانم از بیمارستان امام رضا میخواستیم به تقیآباد برویم. گفتیم برای اینکه راه را کوتاهتر کنیم از روی نردهها بپریم. جوان بودیم. یکی از دوستانم چند قدم جلوتر بود ما هنوز توی باغ بودیم و به نردهها نرسیده بودیم. آن دوستم از نردهها بالا رفت و خواست رد شود که همانجا او را به رگبار بستند. سوراخ سوراخ شد.
اولین بار کدام منطقه جبهه رفتید؟
بستان. من به عنوان مسئول گروه امداد اعزام شده بودم. خیلی خوشحال بودم. یادم هست توی راه خیلی خوش گذشت. همهاش شوخی و خنده بود. یکی کفشم را از قطار پرت کرد، یکی میگفت: «شکلات پیچت میکنیم.» من میگفتم: «من تو را شکلات پیچ میکنم.» از این شوخیها با هم میکردیم.
یعنی چی؟ هر کس که مجروح میشد میگفتید شکلات پیچ شده است؟
نه هر کس را که کفن میکردند و برمیگرداندند عقب، میگفتند شکلاتپیچ شده است. مثل شکلات دو طرفش را میپیچاندند! (میخندد.)
شما رفتید خط یا پشت جبهه بودید؟
ما در بیمارستان صحرایی بودیم. با خط ۵۰۰ متر فاصله داشت. یک مدرسه را به بیمارستان صحرایی تبدیل کرده بودند. مجروح و شهید زیادی میآمد.
شرایطش چطور بود؟
مثل یک سوله بود. دور تا دورش را هم از بیرون سنگر زده بودند. هدف عراق بعد از هر عملیات بیمارستانهای صحرایی بود. هواپیماهایشان بعد از هر عملیاتی میآمدند، از بالا میزدند. برای اینکه میدانستند اگر بیمارستان را بزنند حداقل ۴، ۵ هزار نفر را میکشند.
پیش آمد موقعی که شما بودید بیمارستان را بزنند؟
بله. ولی ضدهواییها مرتب دور تا دور کار میکردند. دولت میدانست که اگر بیمارستانها را بزنند خسارت سنگینی دارد. نیروهای درمان، امدادگر، مجروحها، اینها هم کشته شوند چه کسی باقی میماند؟
آن اوایل جبههها به لحاظ امکانات و تجهیزات پزشکی و پرستاری چطور بودند؟
یکی از بدترین سختیهای آن دوره کمبود تجهیزات پزشکی و پرستاری بود. در شهرها هم با کمبود مواجه بودیم حتی چیزهای ابتدایی مثل چسب لوکوپلاس هم کم داشتیم. همین چسبهای نواری که زخمها را با آن میبندند. برای اینکه تحریم بودیم.
شرایط پزشکی چطور بود؟
پزشکها بیشترشان داوطلب بودند. بعضیها هم طرح پزشکیشان را میآمدند. تیم پزشکی همه با هم کار میکردند.
اولین فعالیت کمکرسانی خود در جبهه را به یاد دارید؟
اولین بار که رفتم جبهه ساعت ۱۰ شب به محل استقرار رسیدم. ساعت ۱۲ هم عملیات شد. بکوب میزدند. طوری که آسمان روشن شده بود. عملیات که شروع شد، بلافاصله مجروحها را آوردند. کار ما هم شروع شد. یک باره با ۱۰۰ نفرتا ۲۰۰ نفر مجروح مواجه شدیم. خودمان هم برای کمک به مجروحها و انتقالشان به سنگرها با آمبولانس به خط میرفتیم.
همان اول کاری از آن حجم مجروح شوکه نشدید؟
اولین بار هر کسی شوکه میشود، اما بعد از آن، چون به هدفش که دفاع از کشورش بوده است، فکر میکند شجاع میشود. اصلا هر کس میآمد جبهه، ۹۰ درصد احتمال میداد که کشته شود. پس امیدی به زندگی نداشت. کسی که امید به زندگی نداشته باشد، هر کاری دلش بخواهد میکند و نمیترسد. برای اینکه به راهش ایمان دارد که اگر هم کشته شد، شهید است و پیش خدای خودش قرب و منزلت دارد.
هیچ وقت نترسیدید؟
همان اول چرا. ترسیدم. تا قبل از آن در چنین شرایطی نبودم. فرض کن یک مرتبه وارد صحنهای شوی که آسمان از گلوله قرمز میزند! میشود بگویی نمیترسم؟ وقتی ایستادهای دو قدم آن طرفتر موشک میخورد، وقتی از بالا بمباران میکنند، میشود بگویی نمیترسم؟ این طبیعی است. ولی وقتی یک کم میگذرد، با خودت فکر میکنی و شجاعتر میشوی. ترست کم میشود. من هم ترسیدم، ولی یک مرتبه به خودم گفتم: «تو برای چی آمدی؟»
همانجا فکر نکردید که برگردید؟
نه، من برای برگشتن نرفته بودم. البته بعضیها بودند که اولش میآمدند، ولی بعد برمیگشتند؛ مثل یکی از کسانی که با هم اعزام شدیم. شب که رسیدیم و عملیات شد، فردا صبحش به یکی از بچهها به شوخی گفتم، فلانی را نمیبینم، کجاست؟ نکند شکلاتپیچ شده است؟! گفت: «همان دیشب برگشت اهواز!»، ولی خدا را شکر میکنم که من به ترسم غلبه کردم. سخت بود، ولی با خودم گفتم: «ببین اینها تا اینجا آمدهاند، این بلاها را سر مردمی آوردهاند که همزبان و همفرهنگ خودشان هستند، وای به حال آنکه برسند به شهرهای فارسنشین مثل مشهد و تهران. به سر ما و زن و بچه ما چی میآورند؟» الان بعضی وقتها که حرف امنیت میشود و بعضیها میگویند: «آقا! چه امنیتی که در روز روشن دزد میآید خانههای آدم را میزند؟!» میگویم: «آن را ناامنی میگویند که در خیابان راه میروی، اسلحه را میگذارند بغل گوشت، میگویند هرچه داری بده! ندهی تق خالی میکنند!» اینکه الان در عراق و افغانستان هست را میگویند ناامنی. اینکه ندانی به خیابان برای کاری میروی، برمیگردی یا نه.
میگویند پرستاری در اصل در جنگ شکل گرفته و بیشتر پیشرفتهای آن مربوط به خلاقیتهایی بوده که در محدودیتهای جنگی ایجاد شده است. شما هم از این خلاقیتها در جنگ انجام میدادید؟
بله. ما باید برای هر شرایطی آماده میبودیم. مثلا پیش میآمد که خودرو تجهیزات را میزدند و دارو و باند و مواد ضدعفونی نمیرسید یا یک باره تعداد زیادی زخمی میآوردند در حالی که باند و محلول ضدعفونی کم بود. خب در آن شرایط چه کاری میتوانستیم به سرعت انجام دهیم که زخم عفونی نشود؟ فوری لباسی را پاره میکردیم و داخل آب نمک میخواباندیم و زخم را با آن میبستیم تا وقتی که مجروح را میفرستیم پشت خط، زخمش چرک نکند. یا وقتی مجروحان درد داشتند و مسکن نبود، سعی میکردیم از نظر ایمانی آنها را تقویت کنیم و بهشان آرامش بدهیم.
بار اول که رفتید چه مدت آنجا بودید؟
۱۵ روز. عملیات که تمام شد ما را برگرداندند مشهد. میگفتند آنجا به شما بیشتر نیاز دارند. من آمدم بیمارستان امدادی. مجروح خیلی زیاد بود. مدت بستریشان که تمام میشد شرایط خیلی بدی داشتند. خیلیهایشان مال شهرهای دیگر بودند و کسی را نداشتند که از آنها پرستاری کند. گفتم چه کار میتوانم برایشان بکنم؟ فکر کردم یک آسایشگاه برایشان ایجاد کنم. همین شیرخوارگاهی را که الان دست بیمارستان امداد است، تخت گذاشتیم و مجروحهایی که فقط به یک پانسمان نیاز داشتند به آنجا انتقال دادیم. به همکارها هم اعلام میکردیم که میخواهید جبهه بروید که چی؟ اینجا باشید به همینها کمک کنید. ساعت کاریشان را میماندند، شب را هم بدون اضافه کار میماندند. میگفتیم فکر کنید توی جبهه هستید، میخواهید خدمت کنید؟ این هم خدمت! اگر شما به این مجروحها برسید، زود خوب میشوند و برمیگردند جبهه. ولی اگر خوب نشوند، کی میخواهد برود؟ نیرو کم میآید. هدفمان این بود. خیلیها بودند که میآمدند و به رزمندهها خدمت میکردند. بیشتر هم بچههای انجمن اسلامی بودند.
آن آسایشگاه تا آخر جنگ در بیمارستان امدادی دایر بود؟
بله. بعد که جنگ تمام شد، نهادهای دیگر در دو، سه نقطه مشهد، که یکی پارک ملت بود، آسایشگاه ساختند و مجروحها و جانبازها را به آنجا انتقال دادند.
ادامه ماجرا را بگویید. آخرین بار کجا بودید؟
آخرین بار اندیمشک بودم. دو نفر از بچههای شمال هم بودند. یک موشک آمد درست نزدیک ما منفجر شد. موجش ما را پرت کرد و نفهمیدیم چی شد. ما را برده بودند همان بیمارستان صحرایی که خودمان بودیم. بعد به تهران اعزام شدیم. زخمی نشده بودیم. گفتند بروید چند روز استراحت کنید خوب میشوید، ولی من خودم میدانستم چه به سرم آمده است. توی بیمارستان پشت سرم میگفتند: «حاجی دیوانه شده است.» نامهای هم به ما دادند که اسم ما ۳ نفر در آن بود. یکی از بچههای شمال هم ناراحت شد، نامه را پاره کرد. ما هم راهمان را کشیدیم و من آمدم مشهد و آنها رفتند شمال.
یعنی هیچ مدرکی نداشتید که دچار موج گرفتگی شدهاید؟
هیچی. من هم پیگیری نکردم دیگر. چیزی نمیخواستم.
بعدش چه؟ بعد جنگ دنبال جانبازی نرفتید؟
نه نرفتم و نمیروم. من هدفم چیز دیگری بود و خدا هم در برابر آن آنقدر به من داده است که شکر میکنم.
فقط همان یک بار پیش آمد؟
آره. همان بار آخر بود.
برای همین دیگر نرفتید؟
بعدش مشکلات ایجاد شد. به علت حرفهایی که میزدند. متأسفانه نیروهایی آمدند سرکار که بچههای انجمن اسلامی را زدند. قلع و قمعشان کردند.
اتفاقهایی افتاد که جایش نیست بگویم، ولی حرفهایی به من زدند که از زخم شمشیر برای من بدتر بود. گفتند باید بروی.
برای چی میخواستند شما بروید؟
برای اینکه من جلویشان ایستاده بودم. سر خلافهایشان.
خلافهایشان چی بود؟
به آنهایی که دلشان میخواست، اضافهکاری میدادند بدون اینکه کار کنند. من اعتراض میکردم و جلوی خودشان زنگ میزدم و گزارش میدادم. زمان جنگ بود. از یک طرف به ما میگفتند که پول جمع کنید برای جبهه. ما از همکاران میخواستیم که یک روز حقوق یا نصف روز حقوق به جبهه کمک کنند. از آن طرف، اینها خروار خروار میخوردند. من مسئول کمیته صرفهجویی بیمارستان امدادی بودم. بررسی کردم دیدم در ۸ ماه ۱۵ هزار ساعت اضافه کار بدون اینکه کاری انجام شده باشد به چند نفر داده بودند. آنهایی که اضافهکار برایشان رد شده بود، صدا زدم، گفتم: «شما که سرکار نبودید، چرا این اضافهکارها را گرفتید؟» گفتند: «اینها را به اسم ما رد میکنند و ماه به ماه باید تحویلشان دهیم.» من این را گزارش دادم و جلویشان را گرفتم. برای همین با من چپ افتاده بودند. میدانستند که اگر من باشم، از دزدیهایشان خبری نیست. برای همین میخواستند من را از سر راهشان بردارند.
موفق شدند؟
نه. حتی از دفتر مقام معظم رهبری از تهران آمدند و بازرسی کردند. در نهایت آنها را برداشتند. بعد از آنها گروه بعدی با ترفند تهمت اخلاقی که گفتم آمدند. این را که دیدم، گفتم: «خداحافظ، دیگر اینجا نمیمانم.» رفتم بیمارستان قائم. سال ۷۹ بود. مسئول حراست آنجا شدم. آنجا هم داستانها داشتیم. با بچههای انجمن اسلامی چپ بودند. همه جا ما را میپاییدند تا ما را کنار بگذارند. الان هم اوضاع همین است. فکر میکنید چرا اوضاع کشور ما الان چنین است؟ برای اینکه دلسوزها را کنار گذاشتند. همه را کنار گذاشتند. همانطور که آن آقای روحانی یک روز به من گفت، همهمان را خوردند! الان دختر خودم پرستار است، با او به دلیل اینکه من آنطوری بودم بدرفتاری میکنند. یکیشان علنا گفته بود که تو چوب بابایت را میخوری! ولی خدا را شکر که یک ریال از نظام نبردم. پیشنهاد هم کردند، ولی خدا را شکر حتی یک لقمه حرام به سر سفره بچههایم نبردم. همه داراییام این خانه است که سال ۶۴ از شرکت تعاونی بیمارستان امدادی گرفتم که پولش را هم مرحوم پدرم داد و هنوز نتوانستم یک آجر از آن را تغییر بدهم. همان که بود هست. بعضیها را هم بروید نگاه کنید که چی بودند و چی شدند. سال ۸۴ بازنشست شدم.
این مدت که قائم بودید تا زمان بازنشستگی چطور گذشت؟ شما را کنار گذاشته بودند؟
نه نتوانستند. کارکنان آنجا وقتی دیدند من فقط از ضعفا حمایت میکنم و در برابر طبقه زورگو میایستم، از دوستانم شدند. به این افتخار میکنم که با گردنکلفتها نساختم که خودم را سیر کنم.
پرستاری در شرایط جنگی چه تغییری در شما ایجاد کرد؟
برای من فرقی نداشت. چون من از روزی که مبارزه علیه شاه را شروع کردم و مدتها فراری بودم، دل خوشی نداشتم و برای انقلاب فعالیت میکردم. فکر میکردم انقلاب که بشود دیگر نان مردم توی روغن است! ما را دعا میکنند. بیحجابی و بیبند و باری از بین میرود. خوب است دیگر، در پیشگاه خدا شرمنده نمیشویم.
این روزها چه میکنید؟
بعد از بازنشستگی در دورههای حج و زیارت شرکت کردم و مدیر کاروان شدم و زائر به عتبات و مکه و سوریه میبردم، ولی با قانون جدید از ۶۰ سال به بالا دیگر نمیتوانیم کاروان ببریم. الان از این ناراحتم که همنسلان من برای دین و رفاه مردم رفتند، ولی متأسفانه الان میبینم که برخی با عملکردشان جوانان را از مساجد دور کردهاند. چرا باید اینطوری شود؟ این چراها برای من سنگین است.
فکر میکنید بهترین دوره کاریتان چه دورهای بوده است؟
دوران جنگ سختتر بود، ولی محبت و دوستی بیشتر بود. همکاران هوای هم را بهتر داشتند. علیه هم صحبت نمیکردند. جاسوسی نمیکردند. دو همکار سعی میکردند مشکلاتشان را بین هم حل کنند. حالا هم از راهی که رفتهام پشیمان نیستم.