روایت ناگفته پرویز پورحسینی از حذف صحنه‌ای مهم در «کمال‌الملک» علی حاتمی احمد غرویان، مدیر مسئول نشریه «صبح نیشابور» درگذشت ناگفته‌های آزیتا حاجیان از پشت صحنه «دزد عروسک‌ها» فراخوان سی‌وپنجمین جشنواره تئاتر خراسان رضوی منتشر شد پخش گفتگوی ویژه خبری وزیر امور خارجه از شبکه خبر + زمان پخش روز ملی سینما؛ وعده‌های فرهنگی یا حمایت‌های واقعی؟ نگاهی به سینما و تاریخ آن در مشهد | روایت یک شهر روی پرده نقره‌ای معرفی برگزیدگان بخش فیلم‌نامه کوتاه جشنواره فیلم کوتاه عباس کیارستمی + اسامی اولین اِبی موسیقی ایران درگذشت بیانیه خانه کارگر به مناسبت روز سینما یک تصادف ساده، جعفر پناهی را به اسکار معرفی کرد درخشش «کسری تیرسحر» فیلمبردار «رَمی» در جشنواره فیلم کوتاه آمریکا اسطوره‌های ایرانی هسته اولیه فرهنگ ایران هستند «ایران سبز» به موضوع وحدت اهل سنت و تشیع می پردازد + زمان پخش کاهش وزن شدید دواین جانسون + عکس آمار فروش سینمای ایران در هفته گذشته (۲۰ شهریور ۱۴۰۴) | رقابت فیلم‌های اجتماعی و کمدی در پرفروش‌ترین‌ها درگذشت ناگهانی و شوکه کننده عدنان سریال ترکی عشق ممنوع + علت فوت نمایش «۲۵۷» تلاشی برای درنوردیدن مرزهای سنتی تئاتر
سرخط خبرها

حکایت مرد بی اعصاب و پسرش

  • کد خبر: ۱۳۵۴۶۸
  • ۲۸ آبان ۱۴۰۱ - ۱۹:۲۳
حکایت مرد بی اعصاب و پسرش
شبی از شب‌ها وقتی مرد بی اعصاب خسته از کار و ترافیک به خانه برگشت، پس از آنکه لباس بیرونش را درآورد و پیژامه راه راهش را پوشید، پسر کوچکش را دید که در چهارچوب در ایستاده است.

در زمان‌های جدید در یکی از کشور‌های تازه استقلال یافته، مردی که همسرش را بر اثر تصادف از دست داده بود، به همراه دختر و پسر کوچکش زندگی می‌کرد. مرد که کارمند اداره تأمین مواد اولیه بود، ناچار بود برای تأمین مایحتاج زندگی و درآوردن خرج تحصیل و سرویس مدرسه فرزندانش تا دیروقت اضافه کاری کند و از همین رو همواره بعد از غروب به منزل می‌رسید و وقتی به منزل می‌رسید، اعصاب معصاب نداشت.

شبی از شب‌ها وقتی مرد بی اعصاب خسته از کار و ترافیک به خانه برگشت، پس از آنکه لباس بیرونش را درآورد و پیژامه راه راهش را پوشید، پسر کوچکش را دید که در چهارچوب در ایستاده است. پسر کوچک گفت: «بابا! شما کار که می‌کنی، ساعتی چقدر پول می‌دهند؟» مرد گفت: «برای چی این سؤال را می‌پرسی؟» پسر گفت: «همین جوری. حالا تو بگو!» مرد گفت: «ساعتی چهار یورو.»

پسر گفت: «می شود سه یورو به من بدهی؟» مرد خشمگین شد و گفت: «شما همگی مرا به خاطر پول می‌خواهید و می‌خواهید من خرحمالی کنم و شما خرج کنید.» سپس یک پس گردنی به پسر کوچکش زد و گفت: «برو گم شو تو اتاقت!» پسر سرافکنده و گریان به اتاقش رفت. مرد بی اعصاب پس از آنکه یک چای برای خودش ریخت و نوشید و اعصابش تمدد یافت، از حرکت خود پشیمان شد. پس به اتاق پسر کوچکش رفت و در زد و داخل شد و گفت: «پسرم! مرا ببخش که با تو برخورد تندی کردم. راستش خیلی خسته بودم.» سپس دو اسکناس یک یورویی به پسر داد و گفت: «بیا پسرم! این هم دو یورو».

پسر اشک هایش را پاک کرد و خندید و دو یورو را از پدر گرفت و دستش را به زیر بالشش برد و دو اسکناس یک یورویی مچاله شده را بیرون آورد و گفت: «اگر من این چهار یورو را به تو بدهم، می‌شود یک ساعت کمتر کار کنی و زودتر به خانه بیایی تا با هم بازی کنیم؟» مرد که توقع شنیدن چنین جمله‌ای را از پسرش نداشت و مدت زیادی بود با این حجم از عواطف روبه رو نشده بود و با شنیدن این جمله به شدت متأثر و اندوهناک و مستأصل و رقیق و عاطفی و غمگین شده بود، دست وپایش را گم کرد و به جای آنکه پسرش را ببوسد، با کمال تأسف بار دیگر یک پس گردنی محکم به او زد و از اتاق بیرون رفت و پایان غیرمنتظره دیگری را برای حکایت ما رقم زد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->