شبهای حرم حال وهوای خاصی دارد. این قدر که معنویت در دل زائران آقا موج میزند، در روز نمودی ندارد. شب عید است و حرم غلغله است. کشیک صحن آزادی ام و درحال صحبت با یکی از دوستان هم خدمتی که لهجه دل نشین مردی جنوبی توجه ام را جلب میکند. این صحنه را تا پیش از این هم بارها دیده ام؛ با این تفاوت که بازیگر صحنه مادر بوده است و فرزندی هم که روبه روی مادر ایستاده، کودکی چندماهه.
مرد با امیدی بسیار که نمیدانم از کجا و چه چیزی سرچشمه گرفته، جوانش را که روی صندلی چرخ دار نشسته است، تشویق میکند بایستد. مات ومبهوت مکالمه مرد با پسرش میشوم. از اطمینانی که پدر دارد، در چهره و قلب پسر خبری نیست. برای همین مدام جابه جا میشود و وزنش را روی دستهای ضعیف و کم جانش میسنجد. این وضعیت اصرار و انکار، پانزده دقیقه طول کشید.
منتظرم تا جوان تصمیم نهایی اش را بگیرد. در این فاصله چشم میچرخانم تا واکنش زائران دیگر را هم ببینم. به جز خانواده مرد جوان، این اتفاق توجههای زیاد دیگری را هم به خودش جلب کرده است. ناگهان جوان از صندلی اش جدا میشود و با لرزش تمام میایستد. چند لحظهای طول میکشد تا گام اول را بردارد. همه به جز پیرمرد در شوکی عجیب فرورفته اند. حرکت آرام پسرک، جنب و جوش و هیجانی را در بستگان پیرمرد ایجاد کرده است.
اولین باری است که شاهد چنین صحنه زندهای هستم. پیرمرد و پسرش خیلی زود در محاصره جمعیت گم میشوند. باعجله مسئول صحن را خبر میکنم. شنیده ام که در چنین اتفاق هایی، واکنش مردم بسیار هیجانی و گاهی آسیب ز است. ضمن اینکه باید احتمالهای زیاد دیگری را هم در نظر بگیرم. صحن مملو از جمعیت شده است و خادمان به زور مسیری را به سوی خانواده جنوبی باز و او را به بخش دیگری منتقل میکنند.
روز بعد، از هم خدمتی هایم میشنوم که بیماری پسر جوان و داستان شفایافتنش تأیید شده است. او برای سالهای طولانی فلج بوده است و پیرمرد با نیت شفایافتن فرزندش، رنج طولانی سفر را به جان میخرد و راهی مشهدالرضا (ع) میشود. تا پیش از این، به مقوله شفا نگاه دیگری داشتم و تصور میکردم واقعهای است که در خواب و با الهامی خاص اتفاق میافتد؛ اما حالا هربار که یاد آن صحنه میافتم، حس غریبی قلبم را تسخیر میکند و با همه وجود حضور آقا را در آن شب حس میکنم.
فقط با خودم تکرار میکنم: «ای حرمت ملجأ درماندگان/ دور مران از در و راهم بده.»