پسرخاله ام، توفیق، یک خل وچل تمام عیار است. این بچه حتی یک ذره هم عقل نداشت. انگار وقتی به دنیا آمده بود، از یک نوع صافی مخصوص عبورش داده بودند تا مطمئن شوند مبادا یک مولکول عقلانیت توی کله این بشر مانده باشد. توفیق به تنهایی تمام عکسهای عروسی عمه کوچکم را از ریخت انداخته بود. الان اگر کسی برود آلبوم خانوادگی مان را ورق بزند، میبیند توفیق توی یکی از عکسها دست کرده و دارد بیخ دماغش را میگیرد.
توی آن یکی دارد دامن عروس را میکشد و قیافه عمه ام از وحشت مثل یک لکه کرم رنگ تار شده است. در عکس بعدی، توفیق که چهارساله است، دوزانو روی زمین نشسته است و دارد زار میزند؛ دهانش مثل غار باز است و آن دماغ کشیده با سوراخهای بزرگ، نهایت خودنمایی را دارد. در عکس بعدی فقط یک دست دیده میشود. یعنی آدم که نگاهش میکند، اول آن دست را میبیند، بعد عروس و داماد را. اگر همین طور عکسها را ورق بزنی، کم کم حس ناامیدی تمام وجودت را میگیرد.
یکی از عادتهایی که پدرم داشت، این بود که هرچندوقت یک بار میافتاد به جان ما. من و توفیق را میچسباند به دیوار و وادارمان میکرد هرچه میدانیم، بگوییم. بیشتر فامیل یک جورهایی از پدرم میترسیدند و بعضی خبرها را به او نمیرساندند. اما پدرم یک ضدحمله علیه آنها طراحی کرده بود که استفاده از ما بود. میدانست هرجا رازی باشد، حتما موقع زمزمه کردنش ما دوتا هم آنجا بوده ایم؛ برای همین بود که پدرم چیزهایی از ما میپرسید که اساسا وجود نداشتند و شاید همین بود که عادت دروغ گفتن را در توفیق به وجود آورد؛ بخشی از ذهن این بچه با سرعت عجیبی میتوانست خیالات و موهومات را درهم بچلاند و چیزی دلخواه آدمها به هم ببافد. ذائقه پدرم هم حسابی دست توفیق آمده بود.
دروغهایی میگفت که نمیشد ردشان را زد؛ مثلا میگفت فلانی که یکی از پیرهای فامیل است، حالا که بازنشسته شده، توی اتاقش دم ودستگاهی راه انداخته است و مایعات ممنوعه تولید میکند، درحالی که پیرمرد طفلک، عصرها میآمد و توی بولوار وسط شهرک، یک سیگار لف برای خودش میپیچید و نهایت خلاف خودش را روی آن نیمکت کثیف، همراه چندتا پیرپاتال دیگر دود میکرد. هوشمندی این دروغ آنجا بود که نمیشد رد آن را زد. نمیشد رفت توی خانه مردم و کندوکاو کرد که توی اتاق هایشان چه دارند و چه ندارند یا مثلا میگفت سهیلاخانم را آن روز دیده که رفته است پیش دعانویس. سهیلاخانم هم این اواخر، رفت وآمدش با ما بیشتر شده بود. همین شد که قشقرق به پا شد و آخرش، کاری کردند که سالی یک بار هم آن طفلک را نمیدیدیم. یک بار هم خیلی ناگهانی گفت که عموقاسم عاشق شده است، اما معلوم نیست طرف چه کسی است!
گمانم همین موضوع بود که رابطه پدرم با برادرش را شکرآب کرد و سه چهارسالی باهم حرف نزدند؛ چون پدرم فکر میکرد او را از موضوعات مهم فامیل باخبر نمیکنند. این توانایی توفیق، یک نوع قدرت فراواقعی بود که با مقیاسهای زمینی نمیشد آن را اندازه گرفت. دراصل این آدم به تنهایی با همین قدرتش، کاری کرد که پدرم همیشه در توهم و خیال باقی بماند. موضوعاتی که هیچ وقت اتفاق نیفتاده بودند، در دنیای پدرم پشت درهای بسته رخ میدادند. همین باعث شده بود توفیق مثل یک مخدر ویرانگر، افیونی به پدرم بدهد که رابطه اش با واقعیت را کامل قطع کند. پدرم در جهانی موازی زندگی میکرد که توفیق خل وچل، آن را مهندسی کرده بود. چقدر ترسناک است که بخشی از خاطرات آدم اصلا رخ نداده باشند.
بزرگتر که شدیم، توفیق کلاسهای انگیزشی و روان شناسی زرد راه انداخت. آدمها را میدیدم که کرورکرور در فوجهای هزارنفری جمع میشوند و پای حرف هایش مینشینند. توفیق یک درِ شفاف و جادویی برایشان باز میکند که خیلی دوستش دارند. بعد تک به تک پایشان را از دنیای واقعی بیرون میگذارند و به یک سیاهی عمیق پرتاب میشوند. آن افیون یک نفره حالا تبدیل شده است به یک اتاق گاز مهیب و پرجمعیت. حالا توفیق بابت دروغ گفتنش، پولهای هنگفت پارو میکند و آدمها بعد از شنیدن حرف هایش با لبخندهای بی پایان و مغزهای بی حس، به زندگیهای غراضه شان برمی گردند.
توفیق حالا پروژه بزرگی دارد برای کرخت کردن دنیا؛ اینکه نگذارد کسی خورشید واقعی را ببیند. آدمها هوای آلوده را به عنوان اکسیژن خالص و ناب بکشند توی ریهها و به دردهایشان به به بگویند و هیچ وقت به آن خواستههای خیالی که توی مغزشان کاشته اند، نرسند و هرگز به آن وردهایی که شنیده اند، شک نکنند. من وقتی همه اینها را میبینم، حس گنجشکی را پیدا میکنم که توی لانه اش پناه گرفته است که مبادا دنیا پر از خزندههای این چنینی شود.