شنبه شب وقتی از روزنامه زدم بیرون تا بروم خانه، سرما آن قدر شدید بود که تا اعماق استخوان هایم نفوذ کرد و به هر سختی که بود، خودم را به مترو رساندم. در طول راه مدام به فکر آنهایی بودم که خانه ندارند و به اصطلاح کارتن خواب هستند؛ اینکه چطوری باید این شب سرد را صبح کنند و چه بر سرشان خواهد آمد.
صبح که بیدار شدم، همین که سرم را از زیر پتو آوردم بیرون، چشمم افتاد به پنجره. داشت برف میآمد. دیدن «برف» همیشه حس خوبی به من میدهد. واقعا کار خدا حساب وکتاب دارد. سالها پیش مجله «همشهری داستان» همراه شماره ویژه شب یلدایش، پوستری منتشر کرده بود که وقتی مجله را میخریدی، آن پوستر هم همراهش بود. روی آن پوستر با نستعلیق نوشته شده بود: «گویی که لقمهای است زمین در دهان برف.»
این دقیقا همان کاری است که برف با زمین میکند. در چشم برهم زدنی همه جا سپید میشود. هرچند که فکر نکنم بچههای حالا تجربه ما دهه شصتیها را در دیدن انبوه برف داشته باشند. آن روزها برف درست وحسابی میآمد و مدرسهها به دلیل شدت برف تعطیل میشد. من خیلی از این تعطیل شدنها را پشت در بسته مدرسه فهمیدم. رسیدن به مدرسه در هوای برفی، کار سختی بود، اما آن هیجان و شیرینی تعطیلی مدرسه، همه سختیها را از یاد میبرد.
آن روزها من و بچههای محل، درون تپههای برفی را که وسط کوچه تلنبار شده بود، خالی و تلاش میکردیم مثل «نانوک» (شخصیت معروف کارتونی) برای خودمان خانه برفی درست کنیم. کار سختی بود و هیچ وقت مثل نانوک موفق نبودیم، اما خب تلاش خودمان را میکردیم. یکی از مصیبتهای من در روزهای برفی کودکی، ایستادن در صف طولانی نانوایی بود. هنوز هم پاسخ این سؤال را که چرا نانواییها در روزهای برفی به طرز عجیبی شلوغ میشدند، پیدا نکرده ام. به قول عموی کوچکم، صف نانوایی یکی از چیزهایی است که پسر کوچک خانواده آن را به ارث میبرد.