حوالی ساعت ۴ صبح در خاموشی سحر گاهی مسیر بولوار شاهنامه تا بولوار توس، مسافر یکی از مینی بوسهای خطی کارگران شدم. گرمِ خواب بودیم. ناگهان ضربه محکمی به مینی بوس خورد و همه از جا پریدند. یکی از انتهای ماشین صدا زد یا امام رضا (ع). راننده به سختی مینی بوس را در شانه خاکی جاده متوقف کرد. تا درِ مینی بوس باز شد، همه بیرون پریدند تا ببینند ماجرا از چه قرار است.
هوا گرگ و میش بود و مه غلیظی هم فضای خیابان را گرفته بود. متوجه شدیم مینی بوس به گاوآهن تراکتوری برخورد کرده، لاستیک جلو ترکیده و سپرش هم جدا شده بود.
انتظار همه چیز را داشتم؛ جز تصادف! باید خودم را زودتر به مقصد میرساندم. روز اول کاری ام بود و برایم مهم بود تا رأس ساعت، خودم را برسانم.
در حالی که راننده مینی بوس در حال بحث و سرو صدا با راننده تراکتور بود، کیفم را برداشتم و از جمع خداحافظی کردم. حاشیه جاده چشم انتظار بودم تا خودرویی عبور کند و من را تا آبادی برساند.
هوا بس ناجوانمردانه سرد بود. خبری از خودروهای عبوری نبود. تصمیم گرفتم حاشیه جاده را پیاده طی کنم. بعد از گذشت یک ربع، چراغ خودرویی از دور دلم را روشن کرد. سریع دست هایم را بالا پایین کردم تا نگه داشت. راننده شیشه ماشین را کمی پایین کشید و گفت عجله دارد و باید هرچه سریعتر همسر پا به ماهش را به بیمارستان امام رضا (ع) برساند. سردی عقب وانت در هوای سرد استخوان سوز را ترجیح دادم به دیررسیدن به محل کار.
سریع عقب وانت پریدم. خورشید کم کم خودنمایی میکرد. زانوها را به آغوش کشیدم تا شاید کمی کمتر سرما بخورم. در مسیر، چشم هایم گرم خواب شد. با صدای بوق اتوبوس از خواب پریدم و خودم را در خیابان ابن سینای مشهد، درست حاشیه بیمارستان امام رضا (ع) دیدم. آن قدر ذهنم درگیر بود که یادم رفت از راننده وانت تشکر و خداحافظی کنم.
عقربههای ساعت، ۶:۳۰ را نشان میداد. حسابی دیر شده بود. کمی از مسیر را دویدم و کمی را هم با خودروهای شخصی به مسیر ادامه دادم. دلهره و استرس زیادی داشتم. چشمم به گنبد و گلدسته آقا افتاد. به آقا گفتم: یا امام رضا (ع) خودت کمک کن به موقع برسم، آبرو و آینده شغلی ام در خطر است.
بعد از بازرسی درِ ورودی باب الجواد (ع)، دستم را به سینه گذاشتم و درحین دویدن، به آقا سلام دادم و مدام زیر لب میگفتم آقا خودت آبرویم را بخر.
برایم مهم بود بعد از مدتها پیگیری و نذرو نیاز به تازگی بعد از گذراندن دورههای آزمایشی، قرار بود به صورت موقت در مهمان سرای حرم کار کنم.
از قضا آن روز هم به همکارم که به مرخصی رفته بود، قول دادم که جایش مسئولیت تهیه و نظارت بر صبحانه زائران و خادمان را بر عهده داشته باشم.
از دور چشمم به صف ورودی زائران جلو مهمان سرا افتاد. میهمانان آقا یکی پس از دیگری وارد زائرسرا میشدند و این برای من خیلی بد بود. با ترس و نا امیدی تمام، وارد مهمان سرا شدم.
سالن پذیرایی مثل روزهای گذشته لبریز از میهمان بود و همکاران با جدیت و مهربانی در حال پذیرایی گرم از زائران بودند.
خیس عرق بودم و نفس زنان به دیوار مهمان سرا تکیه زدم. مات و مبهوت اطرافم را نگاه میکردم. ممکن بود هر لحظه مدیر مهمان سرا به سراغم بیاید و مؤاخذه ام کند.
در همین حین دستی بر روی شانه ام فرود آمد. تا برگشتم، چهره خندان حاج آقای طباطبایی، پیرمرد خوش برخورد مهمان سرای حضرت را بعد از چند ماه دیدم.
حاج آقای طباطبایی، آشپز قدیمی مو سفید سالهای دور مهمان سرا بود که یک سالی به اصرار مدیران بازنشسته شده بود.
حاجی آن روز صبح زود به رسم عادت همیشگی که برای زیارت به حرم مطهر مشرف شده بود، به یک باره به دلش برات میشود که سری به محل کار قبلی اش در مهمان سرا بزند و حالی از دوستان قدیمی اش بپرسد. وقتی حاجی متوجه شد زمان پذیرایی از میهمانان درحال گذشتن است و سر آشپز هم حضور ندارد، خودش امور هماهنگی را برعهده گرفت تا خدای نکرده میهمانان حضرت، معطل و منتظر نمانند. سایر همکاران هم به رسم ادب و احترام با دستور حاجی همه کارها را به موقع انجام دادند.
کم کم حس و حالم از هراس و دلهره به سکون و آرامش تبدیل شد. در حالی که حاجی را در آغوش گرفته بودم و اشک میریختم، میگفتم حاجی، امام رضا (ع) شمارو رسوند. چشمانم از لابه لای پنجرههای مشبکی مهمان سرا به گنبد آقا افتاد و گفت: ممنونم آقا، من را شرمنده زائرانت نکردی، ممنون که آبرویم را خریدی، ممنون که ...
حاجی طباطبایی وقتی حالم را دید، دستی به سرم کشید و گفت: بله پسرم، آقامون رئوف اهل بیته. او حال زائر و مجاور و خادمش رو بهتر از هر کسی میدونه؛ مگر نشنیدی که میگن:
بهر حاجات اگر دست دعا برخیزد
دلبری هست به هر حال به پا برخیزد
لطف آقای خراسان ز همه بیشتر است
هر زمان از دلِ پُر درد صدا برخیزد
آه در سینه عشاق به هم مرتبط اند
وقت نقاره زدن ناله ما برخیزد
جرئتش نیست کسی حرف جهنم بزند
گر پیِ کار گنهکار ز جا برخیزد