گلهای چادر نمازم آخرین بار کی گلبرگ سپرده باشند به نقرههای خنک ضریحتان خوب است؟ کی گوش سپرده باشم به تیریک تیریک بلور چلچراغهای رواقها خوب است؟ کی گردن کشیده باشم به دلبری خورشید گنبدت از طاق گوهرشاد خوب است؟ حسابشان دستتان هست؟ تا کی با سیلی صورتم را سرخ نگه دارم؟ تا کی دوست و فامیل و در و همسایه وسط پیامهای روزانه پیام بدهند که حرم رفتی دعا کن و من بی نوا رویم نشود بگویم کدام حرم؟ راهم نمیدهد ... من خیلی کوچکتر از این حرفها هستم که برای شما تعیین تکلیف کنم و بکن نکن راه بیندازم، ولی الهی دور عبای شتری رنگتان بگردم دلم تنگتان است.
من شما را دارم و این جور زندگی ام نخ کش شده، من شما را دارم و این جور روحم چروک است، همه میآیند حرم شما و چیزی میخواهند که از شما بگیرند، ولی من همان دیوانه همیشگی ام ... من میخواهم بگیری ... از من افشین را بگیر ... قبل ترها آمدم گفتم اعتیادش را بگیرید و نشد ... نه که شما نتوانستید، او خودش نخواست.نتوانست ... حالا من میگویم خودش را از من بگیر .. نه که جانش را ... حضورش را ... شما مثل پدر مایید، من دختر شمایم آقاجانم ... فکر کنید داماد معتاد دارید، دلتان طاقت میآورد؟
فکر کنید دامادتان هر روز دخترتان را بزند بند دلتان پاره نمیشود؟ خب من هم سیده ام ... دیگر هیچ جایی به ذهنم نرسید که بروم درد دل کنم. دیگر هیچ راهی ندارم غیر از اینکه از افشین جدا شوم. میدانید آقا جان فکر کنید من صبح بیدار شدم دیدم یک گوشواره صهبا دخترمان را برده فروخته و خرج دوای خودش کرده است.
همه از شما میخواهند یک چیزی بهشان بدهید، ولی من میخواهم یک چیزی از من بگیرید ... همین یک خانهای که قواره یک سجاده است و پدرم برایم گذاشته و همین چرخ خیاطی زندگی ام را میچرخاند. من از پس خودم و صهبا بر میآیم و میتوانم زندگی ام را رتق و فتق کنم. یا واقعا کاری کن افشین سر عقل بیاید، یا این بلا را از سر من و صهبا کم کن ... آقا امام رضا (ع) افشین دخترت را دارد اذیت میکند ...