هیچ کس یادش نیست چرا اسم میدان بار ته شهر را گذاشتند «نوغان»؛ جایی که بیشتر از آنکه به نوغان نزدیک باشد، تا میتوانست از آن دور بود؛ چسبیده به محلههای پرت افتاده در حاشیه شهر. حالا از «درِوِی» هم فقط نامی مانده که قدیمیها آن را بلدند؛ درست مثل «رَدِّه» و «علی آباد».
میدان بار نوغان، بیشتر از آنکه میدان بار نوغان باشد، میدان بار دروِی و رَده بود. میدانگاه شلوغی که میتوانست جان بدهد به محلههایی که از زور حاشیه نشینی، جانی نداشتند. حالا را نبینید که شهر دامنش را از این ور تا «قرقی» و «قصر» و «فارمد» پهن کرده است؛ تا همین دهههای نه چندان دور، این جا، آخرین آبادی آباد شهر بود پیش از رسیدن به حاشیه ها.
چراغی که قرار بود روشن بشود و همراه خودش نوری بتاباند به تاریکیهای حاشیه نشینی. از آن همه برو بیا، اما فقط شلوغی و سر و صدایش به دروی و رده و علی آباد رسید و ترافیک اعصاب خردکنش...
میدان بار، اما همچنان هست؛ پرهیمنه و شلوغ و شکوهمند. دنیایی متفاوت که قلمرو وسیع بارفروش هاست. امپراتوری حجرهها و نیسانها و جعبههای چوبی. آدمهایی که شب و روز را در فاصله انبارهای سرد و آتش پیتهای حلبی میگذرانند.
در میدان بار، شبها حسابی کوتاه است. تا آخرین مشتریها که آمده اند ته مانده بارها را نصف قیمت ببرند، میوه هایشان را بار وانتها کنند و میدان بار خلوت بشود و حجره دارها گلویی تازه کنند و شامی بخورند، اولین نیسانها از راه میرسند با بارهای تازه.
تا صبح نشده دوباره هر گوشه میدان بار، کوهی از جعبههای چوبی ردیف میشود؛ پر شده از میوههای فصل و تره باری که انگار کاشت و برداشتشان، هیچ وقت خدا تعطیل نمیشود.
سیبهای سرخ هزارمسجد، سیب زمینیهای ساوالان، لیموهای لایم کوات باغهای شمال، پرتقالهای آبدار جنوب، انارهای قند بجستان، بادمجانهای چاق دزفول، کدوتنبلهای صومعه سرا، موزهای چابهار، همه ایران، هر صبح جمع میشوند اینجا در میدان بار شلوغ نوغان.