هیئت «بنت‌الشهید سید رقیه (س)»؛ از بصیرت‌افزایی سیاسی تا دستگیری از محرومان آیا انتظار منجی، ریشه در دین دارد یا در سرشت بشر است؟ موکب‌های اربعین از چه زمانی در ایران و عراق فعال می‌شوند؟ مراسم چهلمین روز شهادت سپهبد باقری برگزار شد راز‌های ناگفته از حضرت شهربانو، مادر امام سجاد (ع) تاریخچه‌ای از ایوان جنوبی صحن آزادی حرم امام رضا (ع) | حکایت خوش‌طعم «ایوان آشپزخانه» روایتی از شهید خسرو حسنی، جانشین اطلاعات نیروی هوافضای سپاه | سردار پیدا و پنهان آینده از آن مستضعفان است اعمال و آداب توصیه شده برای ماه صفر | ماهی که همچنان عزادار است شهادت سردار نارنجی از فرماندهان لشکر عملیاتی ۳ حمزه (ع) ارومیه مراسم گرامیداشت اربعین شهدای اقتدار نیروی هوا فضای سپاه برگزار شد منطقه آزاد زیارت در دستورکار ویژه کارگروه ملی امام رضا(ع) وصیت نامه شهید حاجی زاده منتشر شد + متن کامل و عکس ۳۰ بقعه متبرکه خراسان رضوی میزبان زائران دهه پایانی صفر پویش «آهوانه»؛ پیام دوستی از حرم تا حرم با دستان دختران مشهدی پاسخ آیت‌الله سبحانی به شبهه‌ای درباره وجود نام پیامبر در تورات و انجیل آخرین آمار ثبت‌نام در سامانه سماح (یکم مرداد ۱۴۰۴) مدارک مفقودی زائران اربعین چگونه پیدا می‌شود؟ رونمایی از طرح جدید دیوارنگاره میدان انقلاب تهران وقتی آیین، هویت می‌شود | «محفل محترم» از کارکرد اجتماعی عزاداری در یزد می‌گوید
سرخط خبرها

اشتباه قشنگ

  • کد خبر: ۱۵۷۳۶۶
  • ۱۶ فروردين ۱۴۰۲ - ۱۷:۳۹
اشتباه قشنگ
با  برادرم یک مغازه کوچک لپ تاپ  فروشی زده بودیم و با هم کار می‌کردیم، هم برادر بودیم هم شریک.
حامد عسکری
نویسنده حامد عسکری

برای اولین بار مهمانش شده بودم در مشهد. خیلی رو دربایستی داشتیم. نشسته بودیم به گپ و گفت که برادرم پیام داد: «صادق بار لپ تاپ‌ها رسیده و ۲۵ میلیون تومن سهمت را تا فردا برایم شبا کن. طرف ساعت ۱۰ صبح گفته چک را‌ می‌برم بانک.» با برادرم یک مغازه کوچک لپ تاپ فروشی زده بودیم و با هم کار می‌کردیم، هم برادر بودیم هم شریک. وسط گپ و گفت مهمانی و شب نشینی این پیام برادرم بدجوری من را به هم ریخت، ساعت یک شب بود و من برای جور کردن ۲۵ میلیون تومان آن هم در عرض هشت نه ساعت نمی‌دانستم چه خاکی باید به سرم می‌ریختم.

خون خونم را‌ می‌خورد و دیگر حرف‌های رفیق میزبانم در مشهد را‌ نمی‌شنیدم، یکی دوباری هم به رویم آورد و پرسید چیزی شده و گفتم نه کمی خسته ام. وسط گپ و گفت بودیم که یکهو ناغافل گفت: صادق برویم حرم؟ گفتم: الان ساعت یک؟ گفت: نمی‌دانم به دلم افتاده که بروم و اگر تو خسته‌ای نیا.

خانه دوستم خیلی فاصله‌ای با حرم نداشت، گفتم می‌آیم. شال و کلاه کردیم و راه افتادیم. توی مسیر خیلی فکر کردم که چطور این مشکل به وجود آمده را حل کنم، وارد حرم شدیم و زل زدم به گنبد، همین طور که قدم قدم به گوهرشاد و ضریح نزدیک‌تر می‌شدیم گفتم: آقاجان الان ساعت یک و نیم است، من ۲۵ میلیون تومان بدهی دارم، شما هم سلطان و صاحب اختیار دنیا و مافی‌ها هستید، من هم از شما طلبی ندارم، ولی خواستم بگویم این بنده خدایی که میزبان من است در مشهد و من این چند روزه مزاحمش شدم وضعش توپ است، لب‌تر کنم ۲۵۰ میلیون تومان را هم مثل آب خوردن به کارتم می‌زند، ولی من برای شما زشت می‌دانم که سلطانی مثل شما باشد و من به رعیتی مثل او رو بزنم، فلذا بابت این ۲۵ میلیون تومان تا ساعت دو و نیم صبر می‌کنم، یک کد و خط و نشانی بفرستید و حلش کنید، وگرنه مجبورم به این بنده خدا رو بیندازم. این جملات از ذهنم گذشت و رفتیم نزدیک ضریح. حوالی ضریح بعضی جاهایش موبایل آنتن نمی‌دهد. حرم خلوت بود و‌ می‌شد سر بر ضریح چسباند و دلی سبک کرد. مفصل گریه کردم و علاوه بر ۲۵ میلیون تومان چیز‌های دیگر هم خواستم، زیارتم تمام شد و برگشتم.

از ضریح که فاصله گرفتم آنتن گوشی ام که آمد ساعت دو و سی و هشت دقیقه بود. گوشی ام دلینگی کرد. حیرت آور بود، ۲۵ میلیون تومان نشسته بود به کارتم. رفتم توی نرم افزار بانکم که ببینم کی بوده که ریخته، اسم را نشناختم. تا صبح خوابم نبرد، از طرفی خوشحال بودم که وجه چکم تکمیل شده و از یک طرف مانده بودم این بنده خدا کیست، دم اذان صبح زنگ زدم به برادرم که تو فلانی را‌ می‌شناسی و حساب کتابی داری؟ گفت نه ... گفتم طلب ۲۵ میلیون تومانی از مشتری داریم گفت نه.

با همین فکر و خیالات بودم که پلک هایم سنگین شد و خوابم برد، حوالی هشت صبح تلفنم زنگ خورد، یک شماره بود با کد مشهد، با لحن شیرین خراسانی گفت: «دِداش جان! هَمی حسابدارِ ما یَک اشتباهی کرده، یَک رِقَم شماره حساب رِه جابه جا زِدِه، حساب کتابمان خراب رِفته، دِداش‌ای ۲۵ تِمَن از حساب ما به حسابتا نشسته، شماره تانهِ از بانک گیریفتوم که بُگُم اَگِر مرحمت کنی همی پوله برگِردُنی.»

یک خرده من و من کردم و گفتم عزیز جان یک نکته‌ای عرض کنم خدمتتان؟ گفت: «خُب بِفَرمِیِن». قصه چک و بدهی و توسلم را گفتم و اینکه اگر اشکالی ندارد این پول دو روز دست من باشد. من یک آدرس می‌دهم، تشریف بیاورید یک برگ چک تقدیمتان می‌کنم و پس فردا پولتان را روی چشمم تقدیمتان می‌کنم.

آن مرد که نامش مهدی بود، گفت: «نِه بِرار لازم به چک نیست، مو شماره شِبام رِه بِرَت مِفرِستُم شُمایَم هر وَخت تِنِستی‌ای پولِ ما را برگِردون ...»
من مشهد بودم که عصرش صادق زنگ زد و گفت یک شرکت آمده و همه بار لپ تاپی را که تازه آوردیم برای کارکنانش خریده و سود خوبی هم نصیبمان شده، گفتم پولی که سلطان علی ابن موسی الرضا (ع) برساند را توقعی جز این نیست ... از تاریخ آن چک ده سالی هست می‌گذرد و من از آن سال تا حالا با آقا مهدی رفاقت دارم.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->