محمد کاملان
خبرنگار شهرآرا محله
حاج ابراهیم و همسرش، طوبی خانم که این روزها از اهالی محله رسالتاند، یکجورهایی تاریخ زنده مشهد هستند. اطلاعات و خاطراتشان از مشهد قدیم اینقدر زیاد هست و دقیق که احتمالاً یکجاهایی همه دادههای ذهنی ما و آنهایی که تاریخ مشهد را نوشتهاند به چالش میکشد. پایین خیابان که هر دو در آن بزرگ شدهاند را با جزئیات هرچه تمامتر به خاطر دارند. از انقلاب به اینوَر را هم که با پوست و گوشت و استخوان حس کردهاند. هر دو پای ثابت تظاهرات و راهپیماییها بودهاند. از 17 دی و راهپیمایی معروف زنان مشهدی گرفته تا 10 دی که خطر کشته شدن از بیخ گوش هر دویشان رد شده است. جنگ هم که شروع میشود، باز هر دو خود را وقف جبهه و بچه رزمندهها میکنند. یکوقتهایی پشت جبهه و گاهی اوقات هم در خط مقدم کنار بقیه رزمندهها. جنگ تمام میشود، اما طوبی خانم و حاج ابراهیم دستبردار نیستند. سالهای سال است که خانمِ خانه برای دخترها جهیزیه درست میکند و با جشن و احترام آنها را راهی خانه بخت میکند. آقایِ خانه هم که منزلشان را وقف قرآن و عترت و کارهای فرهنگی کرده است که بعد از مرگشان باقیات صالحات باشد.
حاج ابراهیم! شما بچه کدام محله مشهد هستید؟
من بچه کوچه باغ حسنخان هستم که یکی از معروفترین محلههای مشهد بود. خانمم هم یک زمانی عیدگاه زندگی میکردند و بعد از اینکه پدربزرگشان خانه داروغه فعلی را خرید و بازسازی کرد، آمدند در کوچه تکیه داروغه ساکن شدند. خانه ما دقیق پشت عسکریه آقای عابدزاده بود و من بچه بودم که آنجا را شروع کردند به ساختن. حتماً میدانید که حاجی عابدزاده نیت کرده بود که به نام 14 معصوم بناهای مذهبی در مشهد بسازد و به بچهها درس اسلام و قرآن یاد بدهد. یادم هست ماه رمضان که میشد، همه دانشآموزهای مدرسههای حاجی عابدزاده ساعت حدود 4 بعدازظهر میآمدند در مسجد گوهرشاد و قرآن میخواندند. مردم هم جمع میشدند و نگاهشان میکردند.
پس احتمالاً شما هم یکی از شاگردهای مدرسههای حاجی عابدزاده بودید.
تاحدودی؛ من هم مثل بقیه بچهها در آنجا درس خواندم، ولی خیلی کم. کمی بالاتر از عسکریه کوچهای بود به نام دربندعلیخان، آنجا مسجدی بود که شبها به هم سن وسالهایم قرآن درس میدادند و من هم مثل بقیه میرفتم آنجا. اگر اشتباه نکنم آن مسجد جایی بود که به آن میگفتند محله جهودها.
محله جهودها؟
بله؛ در همین مشهد و محله عیدگاه تا دلتان بخواهد یهودی داشتیم. خیلیهایشان وقتی فلسطین اشغال شد، مهاجرت کردند آنجا. در همین کوچه باغ حسنخان کاروانسرایی بود به نام شیروانی. در این کاروانسرا جهودها تجارت میکردند. کل صادرات پشم و کرک و پوست گوسفند در مشهد دست اینها بود و خیلی از کارهایش در همین کاروانسرای شیروانی انجام میشد. یادم هست رودههای گوسفند را میآوردند در کاروانسرا، داخلش را تمیز میکردند و با دستگاه مخصوص میپیچیدند و داخل بشکه میانداختند و صادر میکردند به کشورهای خارجی، بهویژه شوروی.
شغل پدرتان چه بود؟
ما خانهمان وسط کاروانسراهای پشم و نخ بود و طبیعی بود که شغل پدر من همین چیزها باشد. آخر پنجراه پایین، دو، سه تا کاروانسرا بود. یکی به نام حسن اردکانی، دیگری متعلق به روسها بود. اینها همه کارشان پشم و کرک و پوست گوسفند بود. در بهار گلهدارها پشمهای گوسفندانشان را میآوردند در این کاروانسراها و به تاجرها میفروختند و بعد کارگر میگرفتند که بیاید و اینها را جدا کند. جداسازی که تمام میشد با یک دستگاههایِ خاصی پشمها را عدل میبستند و صادر میکردند.
اینطور که شما تعریف میکنید، پایین خیابان محل تجارت و فرآوری پشم و اینجور چیزها بوده است؟
فقط همین چند کاروانسرایی که گفتم کارشان این چیزها بود. بقیه مشاغلی داشتند که به نوعی به زوارها مرتبط بود. چون آن زمان تقریباً بیشتر مردم از پایین خیابان وارد مشهد میشدند. یادم میآید قافله که میآمد، همین که چشمشان به گنبد میافتاد، شروع میکردند به چاوشی خواندن. خیلی از این کاروانسراها که الان هنوز هم هستند، نقش هتل را داشتند. قافلههای مال و اسب و الاغشان را در محوطه میبستند و خودشان در طبقههای بالا مستقر میشدند. کار تجارت را همان چند کاروانسرای بزرگ که گفتم انجام میدادند.
گفتید که در پایین خیابان بعضیها مشاغلی داشتند که به کار زوارها مرتبط بود. غیر از اجاره اتاقهای کاروانسرا دیگر چه کارهایی انجام میدادند؟
انتهای پایین خیابان یک میدانگاهی بزرگ و وسیعی بود که الان هم تقریباً به همان شکل و شمایل قدیم باقی مانده است. اینجا گاری تعمیر میکردند و میساختند. پایین خیابان به صورت گسترده محل همین کارها بود. از دروازه قوچان هم که آخر شهر بود تا خود میدان شهدا هم از این شغلها برقرار بود. از آهنگری و حلبی سازی گرفته تا چارقدوزی و وصلهزنی لباس و... . خلاصه هرشغلی که یکجوری به زوارها مربوط بود در این راسته پیدا میشد.
خانم علیاکبری! حاج ابراهیم گفتند که شما در خانه داروغه زندگی میکردید و بزرگ میشدید. با یوسف خان هراتی که گفته میشود آخرین داروغه مشهد بوده و اینجا سکونت داشته است، نسبتی دارید؟
من نسبتی با داروغه مشهد نداشته و ندارم. خانه داروغه ملکی بود که غلامرضا داداللهی، پدر بزرگ من، آن را خریده بود. وقتی هم که فوت کرد این خانه به ورثه که یکیشان مادر من بود رسید و بعد هم به هیئت یزدیها فروخته شد.
یعنی برخلاف آن چیزی که میگویند و نوشتههایی که در کتابها و سایتها درج شده است، این خانه اصلاً متعلق به داروغه مشهد نبوده است؟
نمیدانم. آنطور که مادرم و بقیه برای من تعریف کردهاند، پدربزرگم در اوایل دورهای که رضاخان سرکار بود، این خانه را که جایی شبیه به مدرسه بود، میخرد. اسمش هم مدرسه اسلام بوده است. الان اگر از قدیمیهای آن محل بپرسید همه تأیید میکنند که چنین مدرسهای وجود داشته است. خودِ پدربزرگ خدابیامرزم تعریف میکرد که چیزی در حدود 2سال و اندی فقط بازسازی این خانه و نقاشی کردن در و دیوارش زمان برده است. شاید باورتان نشود اما همه نقاشیهایی که امروز روی دیوارهای داخل اتاقها هست، همه به سفارش ایشان انجام شده است. مادرم میگفت بشکههای بزرگ رنگ را برای این نقاشیها میآوردند داخل خانه. زمانی هم که وراث خانه را فروختند، خیلی از مجسمههایی که داخل و بیرون بود، خراب کردند. میگفتند اینها بت هستند و وجودشان اشکال دارد. البته مجسمههای خاصی هم نبود، شبیه همینهایی بود که الان روی نمای بیرونی خانه نصب است.
خانهای که الان بازسازی شده است، دقیق شبیه همان خانه دوران بچگی شماست یا فرق کرده است؟
خانه دقیق همانی است که 40-30 سال قبل بود، فقط آن زمان که ما اینجا زندگی میکردیم درهای چوبی که پدربزرگم نصب کرده بود خیلی ضخیمتر و زیباتر از اینهایی است که الان کار گذاشتهاند.
اگر اشتباه نکنم خانه موسوم به داروغه در زمان خودش جزو اعیانیترین منازل پایین خیابان بود؟
چیزی فراتر از اعیانی بود. در قیاس با بقیه خانههایی که دور و اطراف ما بود، سلطنتی محسوب میشد. ویژگیهایی داشت که بقیه خانهها از داشتن آنها محروم بودند. اگر دیده باشید در قسمتهایی از حیاط طاقچههای شیشهای وجود دارد؛ آن زمانی که برق نبود، داخل همه اینها چراغ توری میگذاشتند که هم حیاط روشن شود و هم خانه. آن زمانی که کسی در خانهاش حمام شخصی نداشت، ما داشتیم. به ما گفته بودند که در زمان کشف حجاب پدربزرگم آن را ساخته است تا زنهای خانه که نمیتوانستند بروند بیرون برای حمام کردن مشکل نداشته باشند. یکی از تصاویری که درباره این خانه از ذهن من پاک نمیشود این است که در تابستانهای گرم مشهد، کوچ میکردیم به حوضخانه زیرزمین که از همهجا سردتر بود. میوهها را هم میریختیم داخل حوض که خنک شوند. نمیدانم قسمت شاهنشینش هنوز هست یا نه. کلی پشتی و قالیچه و بالشت میگذاشتیم آنجا که جایگاه پدربزرگم بود.
با این چیزهایی که دارید تعریف میکنید، پس چرا به منزل شخصی شما میگفتند خانه داروغه؟
من نمیدانم که سروکله این اسم از کجا پیدا شده است، تا زمانی که ما آنجا بودیم و حتی بعد از آن، همه میگفتند منزل داداللهی. روبهروی خانه ما تکیه داروغه بود که احتمالاً به همان دلیل اسم خانه را گذاشتهاند داروغه. قبلاً هم که گفتم اسمش مدرسه اسلام بود.
پس غلامرضا داداللهی، پدربزرگ شما، که این خانه به قول خودتان سلطنتی را خریده و بازسازی کرده، دستکم در همان پایین خیابان آدم سرشناسی بوده است.
بله؛ پدربزرگ من پارچه فروش بود. پارچههای ابریشمی و تزئینی خاصی که از اصفهان و یزد میآمد در مغازهاش میتوانستید پیدا کنید. نصف بیشتر پارک رستگار فعلی در میدان میرزا کوچکخان هم متعلق به ایشان بود و بعدها به خانواده رستگار فروخت که کوره آجرپزی بزنند. برای همین وضع مالیاش خوب بود و هم پولدارترین آدم عیدگاه بود و هم تنها سواددار محله به آن بزرگی. ایشان به شدت مذهبی بود و برایم تعریف میکردند عصرها دور پشتبام را پارچه میکشید که کسی در آن اطراف زن و دخترهایش را نبیند. اما همه دخترهایش را فرستاده بود مدرسه. به همین دلیل مردم پشت سرش زیاد حرف میزدند. میگفتند ملاغلام بچههایش را میفرستد مدرسه بیدینی. نه به آن مناجات کردن و اذان گفتنهایش روی پشتبام نه به اینکه دخترهایش را میفرستد مدرسه. نه آن کار را بکند، نه این کار را.
خانواده قاسمپناه، حاج ابراهیم و طوبی خانم، از آن دست خانوادههایی بودند که خودشان و همه زندگیشان را وقف انقلاب کرده بودند. رد پایشان در همه اتفاقات خاص مشهد هست و خاطره کمتر شنیده شدهای از آن روزها دارند که به قول نویسندگان قاجاری به غایت جذاب است. از 17دی و تظاهرات معروف حجاب گرفته تا نهم و دهم خونین دیماه مشهد. در همه این ماجراها هم هر دو نفرشان حضور پررنگی دارند. حاج قاسم که ابداً همسرش را از حضور در راهپیماییها منع نمیکند و دستور خانهنشینی نمیدهد، از آن طرف هم طوبیخانم به جان شوهرش غُر نمیزند که چرا به جای پول درآوردن و خرجی دادن مدام دنبال این سخنرانی و آن سخنرانی و شرکت در تظاهراتها هستی. زندگی این دو نفر و گره خوردنش به انقلاب از مسجد فیل و درسهای حاجیه خانم طاهایی آغاز میشود. کسی که طوبیخانم سالهای سال در حوزه علمیه پای درسش نشسته است.
شما که در پایین خیابان زندگی میکردید، از ماجرای مسجد فیل و دستگیری شهید هاشمینژاد هم چیزی یادتان میآید یا نه؟
بله؛ شب دستگیری شهید هاشمینژاد من آنجا بودم. یادم هست همان شب داشتیم از خانه پدر خانمم برمیگشتیم سمت منزل خودمان. به خیابان که رسیدیم، دیدیم همهجا به طرز عجیب و غیرعادیای شلوغ است و ماشینهای نظامی هم در خیابان دارند راه میروند. در همین اوضاع و احوال بود که صدای تیراندازی آمد و مردم هم شروع کردند به شعار دادن. ما که هرطور بود خودمان را از آن غائله به دَر بردیم، ولی فردا صبح به گوشمان رسید که همان شب شهید هاشمینژاد را دستگیر کردهاند.
خانم علیاکبری، خانم طاهایی در حوزه علمیه استادتان بودند یا در جای دیگری با ایشان آشنا شده بودید؟
من خیلی وقت بود که حوزه علمیه میرفتم و خانم طاهایی را در آنجا شناختم. مدتی هم میرفتم پای درس ایشان و اسلامشناسی دختر آقای مقدسی شیرازی که آن زمان امام جمعه مشهد بودند. البته از یک جایی به بعد دولت پهلوی درِ حوزههای علمیه زنان را بست و برای همین کلاسهای ما در خانه مردم برگزار میشد و برای اینکه کسی مشکوک نشود، در خانههای مختلف دور میزد. حاج قاسمآقا و تاکسیاش هم سرویس ما خانمها بود.
نشستن پای درس خانم طاهایی و دختر ابوالحسن شیرازی، یعنی اینکه شما به یک انقلابی درجه یک تبدیل شده بودید و حتماً در راهپیمایی معروف زنان مشهد در 17 دی و بعد از آن روز خونین مشهد در 10دی هم حضور داشتید؟
یک روز سر درس بودیم که به ما خبر دادند دختر آقای مقدسی شیرازی را ساواک دستگیر کرده است و باید برویم جایی تحصن کنیم یا راهپیمایی که آزادش کنند. خانم زندی بزرگ به ما گفتند که اول بروید از شوهرهایتان اجازه بگیرید، بعد غسل شهادت کنید و بیاید که برای راهپیمایی آماده شویم. صد و اندی نفر زن بودیم با چادر مشکی که از چهارراه لشکر شروع کردیم به راهپیمایی کردن. ساواک و ارتش هم آمدند برای متفرق کردن و دستگیری ما. یادم هست در همین اثنا بود که تعداد زیادی از مردهای خودمان به دستور علمای مشهد برای کمک کردن به ما آمدند وسط خیابان. هر چند نفرمان را هدایت میکردند به داخل یکی از مغازهها و کشو را میکشیدند پایین. ارتشیها و ساواکیها که میرفتند و خیابان امن میشد، همهچیز را به حالت عادی برمیگرداندند. البته تعدادی از خانمها را هم در آن راهپیمایی دستگیر کردند و بردند زندان. آنها اعتصاب غذا کردند، تا اینکه آزاد شدند. روز 10دی هم صبح با حاج آقا از خانه زدیم بیرون که برویم راهپیمایی. در آن روز من به چشم خودم زیرتانک رفتن یک خانم را دیدم. یادم هست وقتی که ارتشیها به سمت مردم تیراندازی کردند و تانکها آمدند وسط خیابان، من تنها کاری که توانستم بکنم این بود که خودم را بیندازم داخل یک مغازه دندانسازی که درش باز بود.
غیر از شرکت در راهپیماییها و سخنرانیها، کار دیگری هم میکردید؟ اعلامیه پخش کنید، نوارهای سخنرانی امام را تکثیر کنید و به دست بقیه برسانید و...
آن شبها که حکومت نظامی بود و امام اعلام کرده بود که مردم رأس ساعت 9 شب بروند روی پشت بامها و ا...اکبر بگویند، من و حاج آقا ایدهای به ذهنمان رسیده بود و عملیاش کرده بودیم. روی یک نوار ا...اکبر ضبط کرده بودیم و این شعار که سکوت هر مسلمان خیانت است به قرآن. یک بلندگوی کوچک گذاشته بودیم روی سقف تاکسی ابراهیم آقا و هر شب رأس ساعت 8:45 از خانه میزدیم بیرون و همه شهر را میگشتیم و این صدا را پخش میکردیم. جوانها و بقیه مردم انقلابی مشهد اینقدر از این کار خوششان آمده بود که حد و حساب نداشت.
چهطور این ایده به ذهنتان رسیده بود؟
آن زمان ما در فلکه ضد مینشستیم. همه همسایههای دور و برمان از ارتشیهای وفادار به شاه بودند. چند شبی آمدیم بیرون به ا... اکبر گفتن، دیدم نمیشود. متلک میگفتند و فحش میدادند. بعد از کلی فکر کردن این ایده به ذهنمان رسید که صداها را روی یک نوار ضبط کنیم. هرشب هم یک خیابان را انتخاب میکردیم و میرفتیم به گشت زدن.
شما دو نفر با این حجم از فعالیت انقلابی، وسط آن همسایهها که خودتان گفتید تعدادی ارتشیهای وفادار به شاه بودند، چطور سروکارتان با ساواک و زندان و اینها نیفتاد؟
من تا مرز دستگیر شدن پیش رفتم. یکی از بستگان همسایه ما دیوار به دیوار ما به دستور امام از سربازخانه فرار کرده و به خانه اینها پناه آورده بود. ساواکیها متوجه شدند و آمدند که دستگیرش کنند. آن روز هم روز عجیبی بود در مشهد. یک عده از کارمندان دولت و بازنشستهها را تهدید کرده بودند که اگر برای حمایت از شاه به خیابان نیایند، حقوقشان را قطع میکنند. یک عده از لات و لوتهای مشهدی هم قمه به دست با عکس شاه در شهر و همان دور و بر فلکه ضد چرخ میزدند. دردسرتان ندهم، با دستور علما مردم مشهد به خیابان آمدند و برنامهشان را به هم ریختند. ساواکیها هم عصبانی بودند و غیظشان گرفته بود. وقتی که آمدند این جوان و یکی از کاسبهای محل را که عکس امام خمینی با خودش داشت، ببرند، من هم که ماجرا را فهمیدم از خانه زدم بیرون و بنا گذاشتم به دعوا کردن با مأمورها. خیلی سروصدا کردم. همسایهها آمدند به ابراهیمآقا گفتند که امشب حتماً خانمت را میگیرند. در خانه نمانید. یک نردبان برای فرار سرباز همسایه بغلیمان در حیاط گذاشتیم و خودمان هم از پشتبام فرارکردیم به سمت خانه پدرم در پایین خیابان. آخرهای شب بود که زنگ زدیم به یکی از همسایههایمان که تلفن داشت و گفت که اوضاع امن است، بیایید.
همسایهها و دوست و فامیل به حاج ابراهیم گیر نمیدادند که چرا اجازه میدهد شما پای درس خانم طاهایی بنشینید و راهپیمایی بروید؟
اتفاقاً بیشتر همسایههایمان مدام به ابراهیم آقا میگفتند که تو چرا اجازه میدهی خانمت با ساواکیها و ارتشیها دهان به دهان کند و چرا میگذاری برود راهپیمایی؟ فردا روزی اگر یکی از همین پاسبانها دستبند به دستش بزند و او را ببرد زندان سرشکستگی و شرمندگیاش برای تو میماند. حاج آقا هم بهشان جواب میداد که هیچ شرمندگی و سرشکستگی ندارد.
شما از آن چوبهای معروفی که بعضی از راننده تاکسیها و بقیه مردم در زمان انقلاب زیر صندلی ماشین قایم میکردند داشتید یا نه؟
بله داشتم؛ آنها را بچههای انقلابی درست کرده بودند برای اینکه اگر لات و لوتهای اجیر شده شاه یک زمانی به سمت خودشان و مردم حملهور شدند، وسیلهای داشته باشند که از خوشان دفاع کنند. ماجرا که لو رفت، پلیسهای راهنمایی و رانندگی حساس شدند و ماشینها را نگه میداشتند که ببینند چماق دارند یا نه. اگر پیدایش میکردند حسابشان با کرام الکاتبین بود. وقتی که میدیدیم سر فلان چهارراه یا خیابان پلیسها ماشین را میگردند، به همدیگر خبر میدادیم که از آن خیابان نرویم.
با پیروزی انقلاب و آغاز جنگ، زندگی حاج ابراهیم و طوبی خانم وارد فاز تازهای میشود. انگار که این 2نفر ساخته شدهاند برای آرام و قرار نداشتن. خانمِ خانه با زنهای همسایه و دوست و آشنا در پشت جبهه مشغول فعالیت میشوند، حاج ابراهیم هم که تاکسیدار بود و با گاز و دنده رفیق، یکی دو سالی به عنوان راننده آمبولانس راهی جبهههای جنوب میشود. وقتی هم برمیگردد، مسئول تبلیغات تاکسیرانی مشهد در زمان جنگ میشود و باز همه زندگیاش را وقف بچه رزمندهها میکند. البته الان هم با اینکه سن و سالی از هر دو نفرشان گذشته، باز آرام و قرار ندارند. خانهشان را وقف قرآن و کارهای فرهنگی کردهاند و از آن طرف طوبیخانم بیست سالی هست که جهیزیه میدهد و دخترها را روانه خانه بخت میکند.
انقلاب که پیروز شد، زندگی شما به حالت عادی برگشت یا نه؟
انقلاب که پیروز شد خیلی طول نکشید که عراق به ایران حمله کرد و کار ما تازه شروع شده بود. صبح علیالطلوع از خانه میزدم بیرون و تا ساعت10 با تاکسی کار میکردم. از ساعت10 تا حدود 2بعدازظهر هم در تاکسیرانی کارهای تبلیغات جنگ را انجام میدادم. بعدازظهر هم که میشد، حاج خانم را سوار خودرو میکردم و میرفتیم به خانه رزمندهها سر میزدیم. نامه اگر داشتند برایشان میبردیم، از حال و احوالشان باخبر میشدیم و اگر کاری داشتند برایشان انجام میدادیم. جمعهها هم مینیبوس کرایه میکردیم و میرفتیم روستاهای دور و اطراف مشهد به کشاورزهایی که کسی را نداشتند در دروی محصول کمکشان کند، کمک میکردیم. پدر شهید کاوه که آن موقع همسایهمان بود، میرفت اینها را شناسایی میکرد.
راننده تاکسیها را به عنوان راننده اعزام میکردند جبهه یا رزمنده عادی؟
بچههای تاکسیرانی چون سالها بود که با ماشین و رانندگی سر و کار داشتند و رانندههای قابلی بودند، فقط و فقط به عنوان راننده آمبولانس اعزام میشدند. خودم هم به عنوان راننده آنجا بودم. یادم هست در اهواز در سایت4 مستقر بودم. یک بار با 2،3نفر از بچههای تاکسیرانی نیسانی از کالاهای اهدایی مردم پُر کردیم و رفتیم جبهه. قرار بود 15 روز بیشتر آنجا نمانیم، اما مسافرتمان 40 روزه شد و در این مدت مدام مأموریت بودیم.
خیلیها میگویند که رانندههای کامیون و تاکسی را به زور اعزام میکردند جبهه و به هیچ عنوان رضایت نداشتند. شما که خودتان دست اندرکار بودید و از ریز ماجراها خبر دارید، بگویید که چقدر این چیزهایی که میگویند درست است؟
اینها به هیچ عنوان درست نیست. یکی از دوستان من 15 روز بیشتر نبود که از جبهه آمده بود خانه. دیدم دوباره آمده ثبتنام کند که برود. گفتم تو خیلی وقت نیست که آمدی، گفت ابراهیم آنجا یک چیز دیگری است. آن کسی که اداری بود و میرفت جبهه، حقوقش سرجایش بود و شاید پاداشی هم میگرفت. اما بچههایی که تاکسی داشتند، وقتی میرفتند جبهه ماشینشان میخوابید و انگار مغازهشان بسته میشد و نمیتوانستند که به خانوادهشان پول بدهند ولی باز با ذوق و شوق و داوطلبانه میآمدند که بروند جبهه. کار به جایی رسیده بود که سپاه قبولشان نمیکرد و میگفت بروید بعداً بیایید. یادم میآید ماه یا هر دو ماه یکبار اعلام میکردیم که تاکسیهایی که دوست دارند به جبهه کمک کنند، بیایند کاغذی پشت شیشه بچسبانند که همه بفهمند درآمد این روز تاکسی متعلق به جبهه است. اینقدر پول میآوردند در تاکسیرانی که کارمند بانک با تعجب میگفت این پولها را واقعاً راننده تاکسیها میآورند؟ مردم هم آن زمان خوب بودند. مثلاً رانندهها میگفتند وقتی میفهمند که درآمد امروز ما متعلق به جبهه است، دو برابر کرایه میدهند.
حاج خانم علیاکبری! چه اتفاقی افتاد که بعد از جنگ و آن همه فعالیت پشت جبهه برای رزمندهها، از لباس دوختن و دستکش بافتن گرفته تا جمعآوی اقلام و...، به این رسیدید که باید برای نوعروسهایی که بضاعت تأمین جهیزیه ندارند، جهیزیه درست کنید؟
یک روزی در اتوبوس داشتم به سمت خانه میآمدم که اتفاقی داستان دختر خانمی را شنیدم که در دوران عقد بود و برای تأمین جهیزیهاش در مزرعههای مردم کار میکرد. بعد از مدتی هم در یک کارخانه رشتهبری برایش کاری پیدا میشود و چهار انگشتش را دستگاه قطع میکند. شمارهاش را پیدا کردم و تصمیم گرفتم که برایش جهیزیه درست کنم. این اتفاق باعث شد که در این مسیر بیفتم. الان بیست سالی هست که دارم این کار را انجام میدهم. آن زمان که توانایی داشتیم و مریض احوال نبودیم، خودمان برای تحقیق میرفتیم که بفهمیم واقعاً نیازمند هستند یا نه. باورتان نمیشود که بعضی از اینها چنان خوشحال میشوند که من تصویر شادیشان را هیچوقت یادم نمیرود. با هیچ خیریهای هم در ارتباط نیستم و پولش را در و همسایه و دوست و آشنا میدهند و یک وقتهایی هم خدا خودش درست میکند و از خزانه غیب میرساند. به عروسها جنس خوب و کامل میدهم. حتی مواد خوراکی داخل یخچال هم بهشان میدهیم انگار که به دختر خودم دارم جهاز میدهم. هیچوقت هم پیش نیامده که بخواهم به خاطر بیپولی این کار را رها کنم.