پشت در اتاق زایمان منتظر بود. دوقلوها قرار بود بیایند و زندگی دونفره شان را حالا دوبرابر کنند. قرار بود بیایند و از این به بعد در هر چهار ضلع سفره کوچکشان یک نفر نشسته باشد. قدم میزد و ذکر میگفت. قدم میزد و صلوات میفرستاد. نمیشد زیاد مزاحم کادر اتاق عمل شود. ایستاده بود و منتظر. خط قرمز روی زمین را نگاه کرد. نوشته بود پلههای اضطراری. خط قرمز را دنبال کرد و به سمت پلهها رفت.
در جیب هایش دست گرداند و پاکت سیگار را پیدا کرد. کبریت اول قسمت باد شد. کبریت دوم گوگردش توسوز کرد و کبریت سوم را دست لاله کرد و سیگاری گیراند. کام اول را عمیق و طولانی گرفت و بیرون داد. آه سینه اش سنگینتر بود یا دود سیگار؟ سر چرخاند و پرتقال روشن طلایی در بشقاب سرمهای شب را در چشم هایش قاب گرفت. گنبد علی بن موسی (ع) را از روی پلههای اضطراری نگاه کرد. ادب کرد و سیگار را که رو به بیرون بود، میان سبابه و شست، داخل دست گرفت و از سر ادب پشت سرش پنهان کرد. حرارت سیگار پیاله دستش را گرم کرده بود.
شروع کرد به حرف زدن. از روزهای اول آشنایی اش با گراناز گفت و همه سختیهایی که دوتایی کشیده اند؛ از رزهای گلخانه که همه اش آفت زده بود و نذر کرده بود که قلمههای جدید اگر درست به بار بنشینند، چین اول گلها را بار نیسان کند و بفرستد حرم که بنشینند بالای ضریحش.
بعد گله کرد از گراناز پیش آقا که دیدید توی آسانسور چی گفت؟ خودتان شاهد بودید چه جوری خنجر داغ در قلبم فرو کرد و چرخاند؟ یکی هم نبود که بگوید دخترجان لوس کردن هم وقت و آداب دارد. اینکه داخل آسانسور با لباس عمل چشم در چشم مردت بدوزی و بگویی اگر از اتاق عمل زنده بیرون نیامدم، لطفا ازدواج کن، فقط از من خوشگلتر نباشد هم شد لوس کردن؟ اینکه بگویی مراقب صادق و سبحان باش که نامادری اذیتشان نکند هم شد وصیت؟
همه حرفها را زد و همه درددلها را کرد. بعد گفت ما فقط عرضه داشتیم به دنیاشان بیاوریم. همه تلاشمان را هم میکنیم که برای شما شیعیان خوبی باشند، ولی با این روزگار و بلایایش خیلی سخت است بچهای پا به وجود بگذارد و روزگار تهدیدش نکند. بعد قول داد نافشان که افتاد، حمامشان را که رفتند، بیاوردشان خدمت حضرت که بیمه باشند. بعد از آقا عاقبت به خیری و عافیت و سلامت دین و دنیا و رزق فراوان خواست. در میان همین دعاها بود که تلفنش زنگ خورد.
صدای زنی پشت تلفن گفت: آقای زارعی، کاری از بچه مهمتر هم هست که گذاشتین رفتین؟ به دنیا اومدن. معلومه کجایین؟ پلهها را دوید و ارتعاش پلههای فلزی تا پایین رفت. دوید پشت در اتاق زایمان. زنی روی تخت کوچک چرخ داری بچهها را گذاشته بود، رویشان پارچهای انداخته بود و با کرشمه گفت: شیرینی رونمایی دسته گلاتون رو نمیدین؟ مرد به چشمهای زن زل زد و گفت برو مادرشون رو صحیح و سالم بیار، اون بوده که اینا رو برام آورده، پس عزیزتره. مادرشون رو سلامت بیار، شیرینی ت هم محفوظه.
پرستار جوان پشت چشم نازک کرد و گفت خدانصیب کنه، واه واه... خاطرت جمع، خانومتم سلامته... مرد در دلش قند آب شد. دلش برای دیدن صادق و سبحان پر میکشید، ولی به خودش قول داده بود اول گراناز را ببیند، بعد بچهها را.... بچهها سلامت بودند و میرفتند به سمت اتاق شماره۸. درب بادبزنی اتاق زایمان باز شد. گراناز، خسته و پریشان با پلکهایی بسته، از قاب در پدیدار شد. همه توانش را جمع کرد، به چشمهای مسعود زل زد و گفت: دیدیشون؟ گفت: دیدم.... بغض هر دو ترکید. رعد و برق زد. از دور صدای نقاره خانه حرم میآمد....