شفافیت، تخصصی‌سازی و بومی‌سازی؛ راهکار‌های کلیدی ارتقای اعتماد به خیریه‌ها اعلام برنامه‌های مشارکتی حافظان قرآن در جهاد تبیین چهارمین رویداد «مقام مجنون» برگزار می‌شود روایتی از  روضه های خانگی در کوچه پس کوچه های مشهد | این خانه عزادار حسین(ع) است لزوم یکپارچگی جبهه انقلاب اسلامی در تولید بازی‌های دیجیتال بیش از ۱۰۰ هزار زائر پیاده امام رضا(ع) در ایام دهه پایانی صفر نیاز به اسکان اضطراری دارند زمان دقیق آغاز ثبت‌نام سفر اربعین ۱۴۰۴ اعلام شد راه‌اندازی پویش‌های رسانه‌ای در اربعین ۱۴۰۴ | بیمه هر زائر اربعین حدود ۱۴۰ هزار تومان است سنگربانی مقاومت در سکوت | درباره سرلشکر محمدسعید ایزدی که به دست رژیم صهیونیستی به شهادت رسید مراسم بزرگداشت شهدای نیروی قدس سپاه در جنگ ۱۲ روزه برگزار می‌شود آشنایی با نشانه‌های نفاق در قرآن که برای امروز ما آموزنده است تأکید وزیر آموزش و پرورش بر تشکیل شبکه مدرسان آموزش عمومی قرآن سومین اعتکاف علمی «دارالعلم» در حرم امام رضا (ع) برگزار می‌شود نگارخانه رضوان میزبان آثار خوشنویس مشهدی معاون سیاسی استانداری خراسان رضوی: مراسم دهه اول محرم در مناطق تلفیقی ساماندهی شد آخرین آمار دقیق شهدا و مجروحان جنگ ۱۲ روزه (۲۳ تیر ۱۴۰۴)
سرخط خبرها

پرتقال در بشقاب سرمه‌ای

  • کد خبر: ۱۶۳۲۴۳
  • ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۱۵:۴۶
پرتقال در بشقاب سرمه‌ای
پشت در اتاق زایمان منتظر بود. دوقلو‌ها قرار بود بیایند و زندگی دونفره شان را حالا دوبرابر کنند.
حامد عسکری
نویسنده حامد عسکری

پشت در اتاق زایمان منتظر بود. دوقلو‌ها قرار بود بیایند و زندگی دونفره شان را حالا دوبرابر کنند. قرار بود بیایند و از این به بعد در هر چهار ضلع سفره کوچکشان یک نفر نشسته باشد. قدم می‌زد و ذکر می‌گفت. قدم می‌زد و صلوات می‌فرستاد. نمی‌شد زیاد مزاحم کادر اتاق عمل شود. ایستاده بود و منتظر. خط قرمز روی زمین را نگاه کرد. نوشته بود پله‌های اضطراری. خط قرمز را دنبال کرد و به سمت پله‌ها رفت.

در جیب هایش دست گرداند و پاکت سیگار را پیدا کرد. کبریت اول قسمت باد شد. کبریت دوم گوگردش توسوز کرد و کبریت سوم را دست لاله کرد و سیگاری گیراند. کام اول را عمیق و طولانی گرفت و بیرون داد. آه سینه اش سنگین‌تر بود یا دود سیگار؟ سر چرخاند و پرتقال روشن طلایی در بشقاب سرمه‌ای شب را در چشم هایش قاب گرفت. گنبد علی بن موسی (ع) را از روی پله‌های اضطراری نگاه کرد. ادب کرد و سیگار را که رو به بیرون بود، میان سبابه و شست، داخل دست گرفت و از سر ادب پشت سرش پنهان کرد. حرارت سیگار پیاله دستش را گرم کرده بود.

شروع کرد به حرف زدن. از روز‌های اول آشنایی اش با گراناز گفت و همه سختی‌هایی که دوتایی کشیده اند؛ از رز‌های گلخانه که همه اش آفت زده بود و نذر کرده بود که قلمه‌های جدید اگر درست به بار بنشینند، چین اول گل‌ها را بار نیسان کند و بفرستد حرم که بنشینند بالای ضریحش.

بعد گله کرد از گراناز پیش آقا که دیدید توی آسانسور چی گفت؟ خودتان شاهد بودید چه جوری خنجر داغ در قلبم فرو کرد و چرخاند؟ یکی هم نبود که بگوید دخترجان لوس کردن هم وقت و آداب دارد. اینکه داخل آسانسور با لباس عمل چشم در چشم مردت بدوزی و بگویی اگر از اتاق عمل زنده بیرون نیامدم، لطفا ازدواج کن، فقط از من خوشگل‌تر نباشد هم شد لوس کردن؟ اینکه بگویی مراقب صادق و سبحان باش که نامادری اذیتشان نکند هم شد وصیت؟

همه حرف‌ها را زد و همه درددل‌ها را کرد. بعد گفت ما فقط عرضه داشتیم به دنیاشان بیاوریم. همه تلاشمان را هم می‌کنیم که برای شما شیعیان خوبی باشند، ولی با این روزگار و بلایایش خیلی سخت است بچه‌ای پا به وجود بگذارد و روزگار تهدیدش نکند. بعد قول داد نافشان که افتاد، حمامشان را که رفتند، بیاوردشان خدمت حضرت که بیمه باشند. بعد از آقا عاقبت به خیری و عافیت و سلامت دین و دنیا و رزق فراوان خواست. در میان همین دعا‌ها بود که تلفنش زنگ خورد.

صدای زنی پشت تلفن گفت: آقای زارعی، کاری از بچه مهم‌تر هم هست که گذاشتین رفتین؟ به دنیا اومدن. معلومه کجایین؟ پله‌ها را دوید و ارتعاش پله‌های فلزی تا پایین رفت. دوید پشت در اتاق زایمان. زنی روی تخت کوچک چرخ داری بچه‌ها را گذاشته بود، رویشان پارچه‌ای انداخته بود و با کرشمه گفت: شیرینی رونمایی دسته گلاتون رو نمی‌دین؟ مرد به چشم‌های زن زل زد و گفت برو مادرشون رو صحیح و سالم بیار، اون بوده که اینا رو برام آورده، پس عزیزتره. مادرشون رو سلامت بیار، شیرینی ت هم محفوظه.

پرستار جوان پشت چشم نازک کرد و گفت خدانصیب کنه، واه واه... خاطرت جمع، خانومتم سلامته... مرد در دلش قند آب شد. دلش برای دیدن صادق و سبحان پر می‌کشید، ولی به خودش قول داده بود اول گراناز را ببیند، بعد بچه‌ها را.... بچه‌ها سلامت بودند و می‌رفتند به سمت اتاق شماره۸. درب بادبزنی اتاق زایمان باز شد. گراناز، خسته و پریشان با پلک‌هایی بسته، از قاب در پدیدار شد. همه توانش را جمع کرد، به چشم‌های مسعود زل زد و گفت: دیدی‌شون؟ گفت: دیدم.... بغض هر دو ترکید. رعد و برق زد. از دور صدای نقاره خانه حرم می‌آمد....

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->