سیطره تفکر ارسطویی بر تاریخ تفکر عقلی در اسلام، از همان آغاز سبب شده است هربار که در متون قدیم فلسفی، نامی از سوفسطاییان به میان میآید، به دیده تحقیر به آنان نگریسته شود و به عنوان دشمن بدیهیات، منکران عقل و نافی حقایق از آنان یاد شود. نیازی به گزارش تفصیلی دراین باره نیست و جست وجوی کوتاهی دراین زمینه در متون فلسفی به خوبی این نکته را نشان میدهد.
به نظر میرسد دشمنی میان جریان ارسطویی با جریان سوفسطایی در چهار سده پیش از میلاد، به آسانی همراه با میراث یونانی وارد حوزه اسلامی شده و مانند بسیاری از موارد مشابه، از همان آغاز مانع فهم درست دیدگاههای سوفسطاییان شده است. این دو جریان، نگاه هایشان در حوزه معرفت شناسی کاملا برابر هم بود. این میراث، یعنی طرد و لعن نسبت به سوفسطاییان، تا همین اواخر در متون فلسفی ما و حتی به جز آن، در متون ادبی و... به چشم میخورد.
تا اینجا میتوانیم بگوییم دریچه ورود به اندیشههای فلسفی و همین طور سایر علوم، به طور کامل در اختیار جریان ارسطویی بوده است؛ جریانی که تصویر خاصی از ذهن و عین، واقعیت و حقیقت و ابزار و وسایل دستیابی به حقیقت دارد و به هیچ روی اجازه تردید در این ساختار را به شما نمیدهد.
اما یک فرق میان آنچه در قرون نخستین اسلامی بر فلسفه و معارف مهم علمی میگذشت، با آنچه بعدها در دنیای اسلام ادامه یافت، وجود داشت و آن این بود که نسل اول فیلسوفان اسلامی، اهمیت مباحث معرفتی را درک میکردند و میدانستند قبل از ورود به یک رشته خاص علمی، حال فلسفه باشد یا محتوایی دیگر، لازم است تا از نظر معرفتی، تکلیفش را روشن کنند.
فیلسوفانی مانند فارابی و متکلمانی مانند قاضی عبدالجبار، اهمیت مباحث معرفتی را به خوبی درک میکردند، درحالی که در نسلهای بعدی، این مباحث یا تکرار مکررات بود یا اساسا تکلیف خود را با مسلمات حوزه معرفت شناسی بر اساس نگاه ارسطویی و یونانی و آنچه از اسلام و طرق معرفتی نبوتی کنار آن گذاشته بودند، روشن میدانستند و نیازی به بحث مجدد و تأمل تازه را در آن نمیدیدند.
در متون متأخر، آنچه درباره علم گفته میشد، مطلقا جدی نبود و فقط سایهای وهم آمیز از مطالب تکراری قرون اولیه درباره یقین و شک و تعریف علم مطرح میشد و اگر هم درباره علم صحبتی میشد، صرفا بحث از علم باری تعالی بود. بقیه مسائل، تحت تأثیر آن یا نگرههایی بود که عمدتا زیر سایه نگاههای نوافلاطونی و سپس صدرایی و عرفانهای جدید با رنگ ولعاب گاه اخباریگری بودند.
زمانی که ما فلسفه را از روی بدایه و نهایه و منظومه میخواندیم، مطلقا این اندیشه وجود نداشت که تکلیف اصل بحث معرفت با شما چیست. یعنی طلبه نمیفهمید که باید از دریچه بحث معرفت وارد فلسفه شود. فقط یک بحث اختراعی در وجود ذهنی بود که از نظرگاه وجودشناسی محل بحث بود، اما از نظر معرفت شناسی و اینکه تا چه اندازه میشود به دریافتهای ذهنی و انطباقش با چیزی که آن را حقیقت مینامیدند، رسید و مطمئن بود، بحثی نمیشد. درواقع، طلبهای که حتی تاکنون نیز فلسفه میخواند، از روی این متون درسی هیچ گاه اهمیت بحث «علم» و معرفت شناسی را نمیداند. آنچه ما دراین باره میدانیم و میخوانیم، مطالبی است که در فلسفه غرب آمده است.
داستان اروپا هم از نظر یونانی مآبی و ضدیت با سوفسطایی و تحریف آن، همان داستان دنیای اسلام بود، جز آنکه دکارت و کانت و بقیه جریانها و دیدگاههای جدید در روزگار ما که حالا دیگر چندان هم ناشناخته نیست، مسیر را تغییر دادند و معرفت را در آغاز راه معارف فلسفی و علمی گذاشتند. آنها تأکید کردند که اول باید تکلیف علم و رسیدن به واقع روشن شود و سپس به سایر مقولات علمی در همه حوزهها ازجمله فلسفه (الهیات از هر دو قسم) و بقیه علوم پرداخت.
ابن حزم از روی همین بینش، در دو جا بحث معرفت را آورده است. نخست، بحثی در باره «سوفسطاییگری» دارد و آنان را با تعبیر «مبطلوا الحقائق» مینامد و استدلالهای آنها را در انکار (به قول او) حقیقت و اثبات شکاکیت، به روش خود نقد میکند. بار دیگر بحثی درباره معارف و علم دارد، با طرح این مسئله که دریافت علوم ضروری است یا اکتسابی. سپس از آنجا به بحث درباره اهمیت استدلالها برای رسیدن به یقین، دلایل عقلی یا نقلی، مفهوم برهان یا نقش و اهمیت خبر واحد در رسیدن به علم و مباحثی از این دست میپردازد.
این بخش اتفاقا کاربردی است و آنچه مدنظر ابن حزم بوده، همین است که در سایه این همه نظریات مختلف که هرکدام استدلالهای مختلف برای خود دارند، چطور میتوان به حقیقت رسید.
در اینجا قصد مرور دیدگاههای او را در مبحث سوفسطاییگری یا مبحث معارف ندارم و تنها تأکیدم بر این است که متفکری مانند ابن حزم میداند که همه اظهارنظرهای او در حوزه ملل و نحل، دایر بر باطل بودن این و آن یا حقانیت دیگری، در گرو آن است که به گفته خودش، حقیقتی را بپذیرد و برای اثبات آن و وادارکردن ذهن دیگران به قبول آن تلاش کند. برای همین، اهمیت طرح بحث معرفت را میداند، گرچه در این مسیر به جز کلیات ابوالبقا چیزی ندارد.
باید گفت درست درحالی که اهمیت مبحث معرفت شناسی در فلسفه اخیر اسلامی، از مسیر منطقی خود خارج شد یا اساسا حذف شد، غرب به اهمیت آن واقف شد. نگاه متفاوت غرب به «علم» و مفهوم حقیقت، توانست آنها را در مسیری قرار دهد که دست کم در علوم تجربی بتوانند آسانتر به طرح پاسخ پرسشهای خود بپردازند و گرچه ممکن است هر از چندی آن پاسخها را عوض کنند، اما به دلیل عوض کردن یا ازدست دادن نظریه قبلی، نه تنها نگران نشده بلکه به این تغییر افتخار کنند. نتیجه عملی این نگاه، در علم جدید و آثار آن در فنون مختلف آشکار است.
طی این مسیر، در عمل غربیها را به نتایجی رسانده است که امروز در عالم جدید بر اقوام دیگر و دانشهای موجود سیطره یافته و برابرشان، به جز مقاومتهای مذبوحانه، دست کم تا اینجای کار دیده نشده است و پاسخهای مقبول تری از سوی ملتهای دیگر برای بسیاری از پرسشهای بشر در حوزه علوم تجربی و بسیاری از علوم دیگر ارائه نشده است. روشن است که فریادزدن و سروصداکردن سودی ندارد و دیر یا زود، اگر اهل سروصدا نتوانند معیارهای لازم را برای نظریات خود به دست آوردند و عرضه کنند، دن کیشوت وار از میدان بیرون میروند.