کسانی که ما را نمیشناسند فکر میکنند ما دوقلو هستیم، اما رضا دو سال از من بزرگتر است. البته اینکه این طور به نظر میرسد به دلیل وابستگی بیش از حد ما دو نفر به همدیگر است. نمیدانم این هم به نذر و دعاهای مادربزرگ ربط دارد یا نه. خب ربط که باید داشته باشد. همین که اسم من شد معصومه و برادرم شد رضا، یعنی کاملا ربط دارد.
مادربزرگ سر نمازش، توی حرم حضرت معصومه (س)، وقت سفرش به مشهد و در هر امامزاده و موقعیت دیگری که مناسب میدید از خدا میخواست که بدون دیدن نوه، آن هم دوتا، از دنیا نرود. روی کاغذ و محاسبات علمی احتمال باردار شدن مادر چیزی نزدیک به صفر بوده است. هنوز هم یک پوشه قطور کاغذ آزمایش و نسخه و دوندگی درمانی دال بر این موضوع توی خانه ما هست. مادر آنها را نگه داشته است که فراموش نکند و نکنیم همیشه میتواند روزنه امیدی وجود داشته باشد ولو اینکه جهانی دیوار باشد.
فقط باید ایمان داشت. یک سال و نیم بعد از به دنیا آمدن رضا مادر مرا باردار شده بود. از بیمارستان که مرخص شده بودیم، مادر بزرگ خواسته بود که از مسیر نزدیک حرم حضرت معصومه (س) بروند. بعد هم نزدیک حرم توقف کرده بودند، مادربزرگ مرا بغل کرده بود و رو به حرم حضرت معصومه (س) ایستاده بود و گفته بود «می دانم وقتی شماها کاری را انجام میدهید، سنگ تمام میگذارید.
این دختر هم نام شماست و برادرش هم هم نام برادر شما، پس از شما میخواهم از همان جنس علاقه و محبتی که بین شما و برادرتان وجود داشت بین این دو نوه من هم جاری باشد.» باید بگویم که من و رضا فراتر از خواهر و برادریم، رفیق هم و محرم اسرار، غم من غم اوست و شادی او شادی من. این خواهر برادری عجیب شیرین است.
چند سال است که قرار گذاشته ایم شب میلاد حضرت معصومه (س) دو نفری میرویم حرم ایشان، بعد از زیارت یک عکس دو نفره میگیریم، در واقع روز تولد ایشان را قرار داده ایم جشن خواهر برادری خودمان. عکس را چاپ میکنیم و توی یک آلبوم مخصوص میگذاریم. امیدوارم تعداد این آلبوم عکسهای دونفره به چند عدد برسد.
* این روایت زاده تخیل نویسنده است و هیچ ارتباط اسنادی و واقعی با اتفاق درون عکس ندارد، بلکه عکس صرفا بهانهای برای خلق روایت است.