مرد، هودی میپوشید، کلاه گپ میگذاشت و شلوار جینش را با کفشهای اسپرت نایکی اش ست میکرد، اوقات خوشی کُردی میرقصید و سر رفقایش را میتراشید و به همه شان میگفت: ایشالا سلمونی دومادی ات.
او احتمالا دلش میخواسته روزی که برگشت خانه، در خیابان «شهید» بجنورد یک سلمانی بزرگ بزند و سر و صورت دامادهای شهر را اصلاح کند. یک سلمانی با آینههای بزرگ قدی، با بوی عطر کاج و چای تازه دم و آب نبات هلدار. با پلی لیست مورد علاقه اش از موسیقی کرمانجی و چاووشی و یاس؛ و مشتریها از توی آینه گاه به شمایل خود و گاه به تصاویر چه گوارا، تختی و ناصر حجازی نگاه کنند و میزان رضایتشان را از هنر مرد آرایشگر در اینستاگرام استوری کنند؛ و بعد نوبت به خودش هم برسد و مثل تمام مردهای هم سن و سالش عاشق شود.
دست زنی را که وقتی برای اولین بار در «قلعه گلی» دید و چشمهای هردوشان برق زد، بگیرد و پای سفره عقد بنشاند و بعد از عروسی بروند پارک «بش قارداش» و دوتایی دوردور کنند و بعدها کسی را هم داشته باشد که به او بگوید: «بابا».
اگر دختر بود خودش باحوصله موهایش را ببافد و اگر پسر بود مدل دست گرفتن کلاشینکف را نشانش دهد.
اما تیر طالبان تمام صفحات این داستان زندگی را سوزاند و بهار پایان فصل هایش شد؛ که طالبان نگو و بگو باطلان روزگار.
مرد که در ایستگاه مردانه ایستادن و حب وطن و شهامت توقف کرده بود، در آخرین لبخند خاطره شد و همانجا هم به مقصد نهایی رسید.
مردی که خودش را «سرباز تنها» میخواند، نامش محمد مهدی احمدی بود، اما حالا «شهید» قبل نامش نشسته است. نامی که میتوانست روی کارت عروسی با نستعلیق طلایی حک شود با به صرف شیرینی و شام، ولی حالا مادر و پدرش روی رقعه ترحیم سرو بالابلندشان باید برای مهمانها بنویسند به صرف خون جگر و آه؛ و آنها هم باید به جای تالار عروسی در جاده «بابا امان» به قطعه شهدا در گورستان «قلعه گلی» بروند.
برای مردی که نمیدانست این کپشن در آخرین پست اینستاگرامی شاید آخرین فشنگ اوست:
«من مثل تو بی معرفت نیستم.»
و این جمله آخرین وصیتش:
«طوری بجنگ انگار هیچی واسه از دست دادن نداری.»
آری چنین کنند بزرگان...