جنون یک مرغ مهاجر ضمانت رسول مهربانی (ص) برای موفقیت و پیشرفت چیست؟ چشم‌هایت را به من قرض بده! | راهکارهای جلوگیری از خود محوری و استبداد رأی در کلام رسول خدا (ص) راهیابی ۱۲۵ متسابق به مرحله استانی چهل‌وهشتمین دوره مسابقات قرآن در خراسان رضوی ۲۵ هزار بسته تحصیلی به دانش‌آموزان نیازمند اهدا شد + فیلم دیوار ندبه چیست و پیامبر اسلام(ص) چه ارتباطی با این دیوار دارند؟ برپایی نمایشگاه عکس «شکوه قم در قاب تاریخ» در قم نقش خانواده در پرورش نسل آینده از دیدگاه امام رضا(ع) خاطره‌ای که ده سال حاجی‌زاده را در لیست شهدا نگاه داشت برپایی دوره‌های آموزش عمومی قرآن کریم در مساجد سراسر کشور آموزش سواد رسانه‌‌ای در مساجد مشهد بیست‌و‌دومین جشنواره فرهنگی‌هنری امام‌رضا(ع) در ۳۱ استان برگزار می‌شود اجرای طرح مساجد جامعه‌پرداز در مشهد ماجرای یک بانوی تونسی و قرآنی که به مشهد رسید | وقتی شفای یک بیمار به هنر پیوند خورد دیدار تولیت آستان قدس رضوی با خانواده آتش نشان فداکار مشهدی به من مشورت بدهید! کلید طلایی برای ساختن سرنوشتی روشن | مروری بر فواید مشورت در زندگی وقف، از سنت دیروز تا موتور توسعه امروز آیت‌الله علم‌الهدی: مجتمع‌های آموزشی ویژه بانوان درمناطق حاشیه‌ای برای جذب نسل جوان ایجاد شود آزادی ۱۵۰۰ زندانی خراسان رضوی به مناسبت سالروز میلاد پیامبراسلام(ص) | آغاز پویش «به عشق پیامبر(ص) می‌بخشم» + فیلم
سرخط خبرها

پاسوختگی

  • کد خبر: ۱۷۱۹۹۵
  • ۱۰ تير ۱۴۰۲ - ۱۴:۵۱
پاسوختگی
از در جلو اتوبوس سوار شدم و بی هوا از بین صندلی‌ها گذشتم و تا انتها رفتم. بنا به آن چیزی که در سرم می‌گذشت و آن ترسی که از نشستن بر صندلی‌های جلو اتوبوس داشتم، ناخواسته تا آنجا رفتم. هوای به شدت شرجی فرودگاه جده هم کلافه ام کرده بود و دائم هوای خنک اتوبوس را عمیق نفس می‌کشیدم...
هادی دقیق
خبرنگار هادی دقیق

... دوسه  تا دکمه بالایی پیراهنم را که از هرم گرما باز کرده بودم، بستم. بالاخره نشستم؛ روی آخرین صندلی ردیف عقب، سمت راننده و درست کنار پنجره. از بین کاروانیان کسی را نمی‌شناختم و تا آن لحظه با کسی دم خور نشده بودم. رئیس کاروان گفته بود تقریبا چهار ساعت تا مدینه راه است. سرم را رو به بیرون گرفتم تا شهر و جاده‌ای را ببینم که اولین بار بود از آن می‌گذشتم. به بیابان که رسیدیم، چنان در فضای بیرون فرورفته بودم که چیزی از گفت وگوی اطرافیان نمی‌فهمیدم.

تازه «خسی در میقات» آل احمد را تمام کرده بودم. رسم بود بیشتر دانشجویانی که به عمره می‌رفتند، «خسی در میقات» دست می‌گرفتند. داشتم به ماجرا‌های آل احمد در حین سفر فکر می‌کردم و آن جمله آخر کتاب که سیمین به جلال گفت: «بدجوری پاسوخته شده ای!»
پاسوخته یعنی چه؟! در پاسخش درمانده بودم. بغل دستی ام ناگهان به شانه ام زد و گفت: «نگفتی شما کدام اتاقی؟» گفتم شماره فلان. سه نفری که کنارم نشسته بودند، همه داشتند لبخند می‌زدند و مرا نگاه می‌کردند. احساس کردم چیزی می‌دانند که من نمی‌دانم. وسطی که بعد فهمیدم اسمش احمد است، گفت: «چه جالب که هر چهار نفرمان در یک اتاقیم. برادرها، بیایید این اتفاق را به فال نیک بگیریم!»

برادرها؟! هنوز داشتم «خسی در میقات» را در ذهنم بلغور می‌کردم. آل احمد جایی می‌گفت: «من در این سفر به جست وجوی برادرم بودم و همه برادران دیگر تا جست وجوی خدا که خدا برای آن که به او معتقد است، همه جا هست.»

مدتی از سفر گذشته بود و حالا شرجی جده جایش را به خشکی مدینه داده بود. آفتاب تابستان واقعا گرم است، به ویژه در نزدیکی استوا. یک بار که از مسجدالنبی (ص) خارج شدیم، احمد به خودش آمد و گفت کفش هایم نیست. هرچه گشتیم، نبود. قرار گذاشتیم برای درامان ماندن از داغی آسفالت و سنگ فرش، هر چندمتر یکی از ما کفش‌های من را بپوشد؛ چون رفت وبرگشت تا هتل برای یک جفت کفش میسر نبود. لی لی کنان تا هرکجا می‌توانستیم می‌رفتیم؛ گاهی با یک لنگه کفش و گاهی یکی پابرهنه و دیگری با کفش.

تا به خودم آمدم، دیدم از سوزش کف پا درحال دویدنم و احمد در خط سایه و آفتاب ایستاده و خم شده و دستش به زانوست و بنای خندیدن گرفته است.
نگاهم خیلی کش آمد تا خنده اش تمام شد. احمد گفت: «بدجوری پاسوخته شده‌ای برادرجان!» لبخندی تحویلش دادم. من برادرم را پیدا کرده بودم.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->