سرخط خبرها

هم مادر، هم پدر

  • کد خبر: ۱۷۷۱۶
  • ۲۶ بهمن ۱۳۹۸ - ۰۸:۲۳
هم مادر، هم پدر
ساکن محله بهشت از دوران نبود همسر بهشتی‌اش می‌گوید
زمانی - پای گذر زمان را می‌شود در صورتش دید. هر خطی نشان از غم و سختی در روز‌های تنها به دوش کشیدن بار زندگی دارد. تحمل باری که با دیدن جای خالی فردی که قرار بود تا آخر راه باشد، اما نماند، سخت‌تر هم بوده است و حالا او مانده با یک قاب عکس و دو یادگار از او که از آن پس باید برایشان هم مادری می‌کرده و هم پدری.
 
همین است که می‌گویند بهشت زیر پای مادران است. مانند مادرانی که همسر شهید هستند و برای فرزندانشان از هیچ کاری دریغ نکرده‌اند. فاطمه نجف‌پور، همسر شهید غلامرضا نجف‌پور، ساکن محله بهشت، یکی از این مادران است که در فراق همسرش نه‌تن‌ها برای فرزندانش مادر بوده بلکه از پدر و مادر خود نیز پرستاری کرده و چند سالی است که برای دختران نیازمند هم مادری می‌کند و جهیزیه و سیسمونی آن‌ها را تهیه می‌کند. به بهانه گرامیداشت روز زن مهمان این خانه بهشتی در محله بهشت شدیم که دیوارهایش مزین به عکس شهید است.

در خانه تمام خانواده‌های شهدا یک چیز مشترک وجود دارد و آن خوش‌رویی اهل منزل است که حس آرامش را به مهمان انتقال می‌دهد. در خانه شهید نجف‌پور نیز به محض ورودمان به خانه لبخند همسر شهید، این بانوی مهربان، نصیب ما می‌شود و همان خوش‌رویی برای ما کافی است که آن‌روزمان شکل دیگری به خود گیرد.

دورهمی‌های به یاد ماندنی
فاطمه نجف‌پور در ابتدا از دوران کودکی و حال و هوای آن‌زمان می‌گوید: سال ۳۴ در یک خانه قدیمی واقع در خیابان خواجه‌ربیع مشهد، محله‌ای با مردمان خوب و مهربان به دنیا آمدم.

من اولین فرزند خانواده بودم و در خانه‌ای زندگی کردم که خانواده پدری‌ام در آنجا سکونت داشتند. در آن خانه پدربزرگ، مادربزرگ، عموها، عمه‌ها و همسران و فرزندانشان هم‌خانه ما بودند و لحظات خوشی را با هم می‌گذراندیم و وعده‌های غذایی را در کنار هم میل می‌کردیم. خانه بزرگی بود و حیاط بسیار زیبایی داشت.

۴ باغچه بزرگ داشت و وسط حیاط نیز باغچه دیگری وجود داشت که گل‌های آن چشم‌نوازی می‌کردند. حوض، درختان گلابی و سیب، صندوق‌خانه، مهمان‌خانه و آب‌انبار بخش‌هایی از آن خانه بود که هنوز هم در خاطرم است. به یاد دارم که هرگاه شیطنت‌های کودکانه‌ام گل می‌کرد من را به آب‌انبار می‌بردند تا جریمه شوم گرچه مادربزرگم پادرمیانی می‌کرد و من را از آنجا بیرون می‌آورد. هم‌بازی من در کودکی بچه‌های فامیل بودند که بازی با آن‌ها خاطرات خوشی را برایم به یادگار گذاشته است.

آن دوران برای خانم نجف‌پور آن‌چنان خوش و لذت‌بخش بوده است که به گفته او هنوز هم گاهی به آن محل سر می‌زند تا یادی از آن ایام کند. او ادامه می‌دهد: در آن‌زمان پدرم یک نانوایی در چهارراه لشکر داشت که اکنون دیگر اثری از آن باقی نمانده است. ما با خانواده پدری‌ام با هم زندگی می‌کردیم و این دورهم‌بودن‌ها روز‌های خوشی را برایمان رقم زده بود. دورهمی‌هایی که در زندگی‌های امروز خبری از آن نیست و اقوام و آشنایان دیگر مانند گذشته‌ها با یکدیگر در ارتباط نیستند و از هم دور شده‌اند. در حالی‌که در گذشته رفت و آمد‌ها بسیار و مهربانی‌ها نیز زیاد بود. طوری که مردم به یکدیگر تکیه می‌کردند و در رفع مشکلات همراه هم بودند.

برگزاری جشن‌ها نیز تا چند روز ادامه داشت. با آنکه کوچک بودم، اما هنوز به یاد دارم که برای جشن عروسی عمویم از چند روز قبل حیاط خانه را چراغانی کرده و قالی و قالیچه پهن کردند. عروسی نیز تا چند روز ادامه داشت با آنکه شب ازدواج آن‌ها باران آمد، اما همه دور هم خوش بودند و به همه خوش گذشت. آن روز‌ها گذشت تا اینکه کلاس چهارم دبستان را به پایان رساندم و خانواده‌ام عزم مهاجرت به تهران کردند. به این ترتیب سال ۴۴ به تهران رفتیم.

حضور در راهپیمایی‌ها
زمانی‌که کلاس دهم را سپری می‌کردم خانواده عموی پدرم برای فرزندشان به خواستگاری من آمدند. دیداری که به ازدواجم منجر شد؛ بنابراین درسم را رها کرده و به اتفاق همسرم به مشهد آمدیم و در خانه خانواده او در خیابان ۱۷ شهریور ساکن شدیم. از آن پس زندگی من وارد مرحله دیگری شد و من در کنار خانواده همسرم مرحله جدیدی از زندگی‌ام را شروع کردم. محل زندگی ما آن‌زمان خیلی آباد نبود و بعد‌ها ساختمان‌سازی‌ها انجام شد. همسرم کارمند بانک بود و سال ۵۵ اولین فرزندمان به دنیا آمد.

اوایل انقلاب خانه‌ای در خیابان یاران خریدیم. آن‌زمان همسرم در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد و من را نیز به انجام آن‌کار تشویق می‌کرد. من هم با آنکه فرزند داشتم، اما به همراه مادر و خواهر همسرم در آن برنامه‌ها حضور می‌یافتیم. آن روز‌ها هم پر از خاطره است حتی به یاد دارم که روزی در کوچه‌ها اعلام کردند که آب‌ها را سمی کرده‌اند و نباید از آن بیاشامید. به همین دلیل ما از آب استفاده نکردیم و حتی برای وضو نیز تیمم کردیم. همسرم به من خیلی سفارش کرده بود که در این راه در کنارش باشم، زیرا راه درست همان بود.
 
خانواده ما و همسرم مذهبی بودند و به همین دلیل حتی در خانه تلویزیون هم نداشتیم و بعد از انقلاب تلویزیون خریدیم. سال ۵۸ همسرم به عنوان رئیس بانک انتخاب شد و سال ۵۹ نیز فرزند دوم ما به دنیا آمد و پس از آن به خانه‌ای در محله بهشت نقل مکان کردیم. خانه‌ای شیروانی و قدیمی در یک محله قدیمی با مردمانی خوب.

الگوی زندگی
شهید نجف‌پور همواره برای همسرش الگو بوده است طوری که خانم نجف‌پور درباره او می‌گوید: همسرم فردی مهربان بود و برای بزرگ‌تر‌ها احترام خاصی قائل بود. آن اندازه که در زندگی شخصی خود به آن عمل می‌کرد. او هیچ‌گاه جلوتر از پدرش قدم برنمی‌داشت بلکه همیشه پشت سر او راه می‌رفت و هرگاه پدرش وارد اتاق می‌شد به احترام او از جا برمی‌خاست حتی اگر رفت و آمد پدرش در مرتبه‌های زیادی انجام می‌گرفت باز هم از جا بلند می‌شد؛ بنابراین احترام به بزرگ‌تر برایش اهمیت بسیاری داشت.
 
او فردی بادیانت بود و ویژگی‌های اخلاقی بسیار خوبی داشت. من از او ایثار، گذشت و احترام به بزرگ‌تر‌ها را آموختم و آن آموزه‌ها را به فرزندان خود نیز انتقال دادم. او صبح زود به بانک می‌رفت تا به مردم کوپن بدهد. وقتی به او می‌گفتم که چرا زود می‌رود در جواب به من می‌گفت درست نیست که مردم منتظر باشند و من باید کار آن‌ها را راه بیندازم. او تکبر نداشت و خود را هیچ‌گاه بالاتر از دیگران نمی‌دید. همیشه به من توصیه می‌کرد که راه امام حسین (ع) و امام علی (ع) را ادامه دهم و در این راه زندگی کنم و فرزندانم را هم حسینی و علی‌وار تربیت کنم.
 
او همیشه بچه‌ها را به ویژه دخترمان را با خود به نماز جمعه می‌برد، گرچه آن‌زمان برخی اقوام به او می‌گفتند این‌کار را نکند، اما فرزندانمان خودشان دوست داشتند همراه پدرشان باشند. به من نیز می‌گفت هرگاه من نبودم هم آن‌ها را به نماز جمعه ببر و به همین دلیل به توصیه او عمل کردم.

مادربودن حس خوبی دارد و وقتی اولین فرزندت قدم به این جهان هستی می‌گذارد آنگاه درمی‌یابی که بر مسئولیتی که تاکنون داشته‌ای افزوده شده است. در واقع مادر بودن فقط به یک نام و عنوان نیست بلکه بار سنگینی را بر دوش مادر می‌گذارد، زیرا باید فرزندانی تربیت کنی که بعد‌ها خودشان وظیفه تربیت افراد دیگری را به عهده خواهند گرفت؛ بنابراین باید از تمام موارد اصولی در تربیتشان بهره بگیری.
 
من نیز سعی کردم تمام مواردی را که دین، پیامبر (ص) و ائمه اطهار (ع) به آن سفارش کرده‌اند به فرزندانم آموزش دهم و در انجام آن تأکید داشته باشم. کودکان از والدین خود الگو می‌پذیرند و من هم همان‌طور که مادرم به من آموخت و خود به آن عمل کردم به فرزندانم آموختم که همیشه راست بگویند و از بیان دروغ بپرهیزند.

آخرین دیدار
او ادامه می‌دهد: اوایل جنگ با خواهر همسرم از مسجد کاموا می‌گرفتیم یا آن را خودمان از بازار می‌خریدیم و صبح تا شب دور هم می‌نشستیم و برای رزمندگان ژاکت، کلاه و شال‌گردن می‌بافتیم. من آن‌زمان برای اندازه ژاکت‌ها از همسرم کمک می‌گرفتم و با توجه به اندازه او ژاکت می‌بافتم.
 
او آن‌زمان فعالیت‌های بسیاری در مسجد داشت و عضو بسیج بانک هم بود. ضمن اینکه آموزش رزمی هم می‌دید و از فعالیت من در این راه نه‌تن‌ها ناراحت نمی‌شد بلکه مرا تشویق هم می‌کرد؛ بنابراین من هم علاوه‌بر بافتنی برای رزمندگان به مسجد می‌رفتم و در بسته‌‍‌بندی کالا‌ها برای فرستادن به جبهه به بانوان محل کمک می‌کردم. روزی به من گفت که حلقه ازدواجش را برای کمک به رزمندگان هدیه کرده و بهتر است که من هم این‌کار را انجام دهم، اما من قبول نکردم و هنوز آن حلقه را به یاد او حفظ کرده‌ام.
 
هرگاه در تلویزیون شهدا را می‌دید یا صحنه‌های جنگ را تماشا می‌کرد به من می‌گفت که او هم می‌خواهد به جنگ برود گرچه من حرف‌هایش را جدی نمی‌گرفتم. با این حال سال ۶۲ عزم رفتن به جبهه کرد و به من گفت اگر زمان پایان عمرم فرارسیده باشد در همین جا هم این اتفاق خواهد افتاد و ممکن است با یک تصادف از دنیا بروم. درنهایت من هم با تصمیمی که گرفته بود موافقت کردم، زیرا او راهش را انتخاب کرده بود و من هم باید به‌عنوان همسر همراهی‌اش می‌کردم. آن روز‌ها به حرم امام رضا (ع) می‌رفتم و برایش دعا می‌کردم. به خدا می‌گفتم با جبهه رفتن همسرم مشکل ندارم، اما نمی‌خواهم همسر شهید بشوم. همیشه در تمام تشییع جنازه‌های شهدا شرکت می‌کردم. با آنکه بانک به او اجازه نمی‌داد برود، اما مرخصی گرفت و رفت.
 
او در آنجا حقوق سپاهی‌ها را می‌داد و ۴۵ روز را در آنجا سپری کرد و دوباره به مشهد برگشت. سال ۶۳ دوباره به جبهه رفت گرچه به من گفته بود در آنجا به همان کار قبلی خود می‌پردازد، اما این‌گونه نبود و او برای دفاع از کشور به میدان جنگ رفته بود. البته به خانواده‌اش هم گفته بود که به من چیزی نگویند. روز رفتنش را به یاد دارم، به راه‌آهن رفته بودم باران شدیدی می‌بارید و آن لحظه به هیچ عنوان فکر نمی‌کردم که این دیدار آخرین دیدارم با اوست.

زمانی را که در جبهه می‌گذراند من به همراه فرزندانم به تهران نزد خانواده‌ام می‌رفتم. یکی از پسرخاله‌هایم در نیروی هوایی مشغول به کار بود و آن‌زمان ما را به باغ‌های اقدسیه می‌برد. ما در آنجا به همراه دیگران لباس‌ها و پتو‌های آغشته به خون رزمندگان را که از جبهه آورده بودند می‌شستیم. صحنه‌های ناراحت‌کننده‌ای بود، زیرا جز خون چیزی دیگر نمی‌دیدیم. روزی طی تماس تلفنی‌ای که با همسرم داشتم به من گفت که دیگر پسرخاله‌ام شهید محمدتقی مددی را که آن زمان فرمانده توپخانه تیپ ۲۱ امام‌رضا (ع) بود، به حالت خواب دیده و خوابش طوری بوده که گویی بر روی پر قو خوابیده و شهید نجف‌پور به حالت خواب او غبطه خورده است. به هیچ وجه آمادگی شهادت همسرم را نداشتم با این حال همان سال در بمباران اهواز به شهادت رسید.
 
در خانه مادربزرگم بودم که خاله‌ام آمد و گفت که باید به خانه مادر همسرم بروم. وقتی به آنجا رسیدیم خانه از جمعیت شلوغ شده بود. از مکتب نرجس که با آن‌ها همکاری داشتم نیز آمده بودند. آنجا بود که متوجه شدم همسرم شهید شده است. از آن روز تاکنون بار‌ها خوابش را دیده‌ام و با آن آرامش گرفته‌ام.

زندگی بدون همسر
خانم نجف‌پور درباره دوران نبود همسر هم می‌‍‌گوید: همسرم به من گفته بود که اگر شهید شد خانه را نفروشم و بر سر خانه و زندگی‌ام باشم. من نیز به‌دلیل همین حرف در اینجا ماندم در غیر این صورت به تهران نزد خانواد‌ه‌ام می‌رفتم. زمانی که همسرم شهید شد میوه‌های درختان خانه را جدا کرده و با آن مربا درست می‌کردم و برای رزمندگان به جبهه می‌فرستادم. در کنار آن اگر خدمت دیگری از دستم برمی‌آمد انجام می‌دادم.
 
پس از او باز هم در تشییع‌جنازه‌های شهدا شرکت می‌کردم. او دیگر کنارم نبود و مسئولیت من دوچندان شده بود. باید برای بچه‌ها، هم مادر می‌بودم و هم پدر؛ بنابراین تا اندازه‌ای که ممکن بود به جایی نمی‌رفتم که مبادا به فرزندانم با دلسوزی و چشم ترحم نگاه شود. حس مسئولیت‌پذیری داشتم و سعی کردم برای فرزندانم الگو باشم.
 
با خود می‌گفتم یا باید خود را فدای فرزندانم کنم یا فرزندانم را فدای خود کنم و من تصمیم گرفتم گزینه اول را انتخاب کنم به همین دلیل به تحصیل و ازدواج مجدد فکر نکردم. فرزندانم هم هیچ‌گاه نبودن پدرشان را به رویم نیاوردند. دخترم هم مانند پدرش فردی درون‌گرا بود و اگر جایی می‌رفتیم که پدری فرزندش را در آغوش می‌گرفت با آنکه او حرفی نمی‌زد، اما نگاه و حالتش تغییر می‌کرد. من هم دلگیر می‌شدم، ولی به مزار او در حرم مطهر امام رضا (ع) می‌رفتم و آرام می‌شدم. سعی می‌کردم هرچه می‌خواهد برایش مهیا کنم که مبادا غصه‌دار شود. با این حال فرزندانم افرادی فهمیده بودند و هیچ‌گاه بهانه نبودن پدرشان را نگرفتند.

او ادامه می‌دهد: زندگی بدون همسری که پشتوانه من بود برایم سخت می‌گذشت. روزی پسرم که آن‌زمان در مقطع چهارم دبستان درس می‌خواند برای خرید نان از خانه بیرون رفت. زمان طولانی‌ای گذشت و از او خبری نشد. نگران شده بودم و به همین دلیل به خیابان رفتم. اثری از او نبود از مغازه‌های محل که جویا شدم گفتند که یک ماشین با کودکی تصادف کرده است و او را به بیمارستان برده‌اند.

دنیا بر سرم خراب شده بود و نمی‌دانستم باید چه کنم. جلوی ماشین همسایه را گرفتم تا مرا به بیمارستان ببرد. لحظات بسیار سختی بود به‌ویژه زمانی‌که دکتر‌ها گفتند فرزندم خونریزی مغزی کرده و امیدی به بهبودی حالش نیست. شرایط بدی بود با پای پیاده و چشم گریان به حرم رفتم و شفای فرزندم را از خدا و امام رضا (ع) خواستم. خداوند من را یاری کرد تا در آن شرایط سخت بدون همسرم صبوری کنم و فرزندم را دوباره به من بخشید. حال او آن اندازه بد بود که وقتی خوب شد، همه می‌گفتند دعای پدرش پشت سرش بوده است.

تحمل سختی‌ها
همسرم گرچه کنارم نبود، اما گویی مراقب ما بود و از احوال ما خبر داشت. زمانی که پسرم برای کار در جایی استخدام شد به مزار همسرم رفتم و به او این خبر را اطلاع دادم. شب خوابش را دیدم که به من گفت «می‌دانم پسرمان کار پیدا کرده است، برای او از خودم سؤال کرده بودند.» خانه ما قدیمی بود و به همین دلیل روزی سقف خانه‌مان فرو ریخت. شرایط سختی بود و در آن شرایط باید تنها به موضوع رسیدگی می‌کردم؛ بنابراین وام گرفتم تا خانه را دوباره خراب کرده و از نو بسازم. می‌خواستم خانه‎ای اجاره کنم که پدربزرگم اجازه نداد و گفت که به همراه فرزندانم به خانه آن‌ها برویم. هر روز لباس می‌پوشیدم و به دنبال گچ، آهن، کاشی و... می‌رفتم. چهارشنبه‌های هر هفته هم سند خانه را برداشته و به حرم می‌رفتم. دعا می‌کردم و می‌گفتم «خدایا تو کمک کن آجر‌ها بالا برود.» حتی یک شب خواب دیدم که همسرم دم در ایستاده بود و به بنا‌ها پول داد.

به من رو برگرداند و گفت «تو جلو برو من هم پشت سرت هستم.» سختی‌هایی کشیدم تا خانه درست شد و در آن مدت سعی کردم از کسی کمک نگیرم. با تمام سختی‌ها فرزندان را به‌خوبی بزرگ کردم. دخترم برای تحصیل در دانشگاه از هیچ سهمیه‌ای استفاده نکرد و اکنون هر دو فرزندم افراد موفقی هستند، ازدواج کرده‌اند و خود پدر و مادر شده‌اند. من جانم را برای رشد و تربیت آن‌ها گذاشتم و لطف خدا همیشه همراهم بوده است.
 
هم مادر، هم پدر
مادری برای دختران نیازمند
خانم نجف‌پور گرچه برای فرزندانش مادری می‌کند، اما چند سالی است که برای دختران نیازمند هم مانند یک مادر به فکر جهیزیه و سیسمونی است و در این راه از هیچ کاری دریغ نکرده است. او در این باره بیان می‌کند: در چندین سال گذشته مادر شهید جباریان در مسجد برای دختران نیازمند جهیزیه آماده می‌کرد. من هم هر کاری از دستم برمی‌آمد انجام می‌دادم و با کمک‌های مالی و غیرنقدی مانند پارچه و مواد خوراکی با آن‌ها همکاری می‌کردم تا اینکه سال ۸۶ به پیشنهاد خاله‌ام تصمیم گرفتم که من هم چنین کاری انجام دهم؛ بنابراین کار را شروع کرده و در حیاط خانه برای این امر خیریه کوچکی راه‌اندازی کردم.
 
از سال ۸۸ فتوکپی شناسنامه و قباله ازدواج را از آن‌ها دریافت می‌کنم و در ازای آن در حد توانم جهیزیه و سیسمونی تهیه می‌کنم. افراد زیادی به من مراجعه می‌کنند و من پس از تحقیق و بازدید کار را انجام می‌دهم. در حال حاضر همه چیز گران شده و تهیه لوازم بسیار ساده و معمولی هم با هزینه زیادی روبه رو است. به همین دلیل بار‌ها تصمیم گرفته‌ام که کار را کنار بگذارم، اما هر بار این قصد را کردم خواب دیدم و دوباره کار را از نو شروع کردم.
 
یک‌بار که چنین تصمیمی گرفته بودم خواب دیدم آقایی یک صندوق سفید به من داد و گفت کارت را انجام بده. تأثیر این‌کار را در زندگی خود دیده‌ام و خدا را به پاس این لطفی که به من کرده است شکر می‌گویم تا بتوانم برای این دختران هم مادری کنم. وقتی می‌بینم یک عروس و خانواده‌اش خوشحال می‌شوند من هم خوشحال می‌شوم و همین برایم کافی است.

دعای پدر و مادر
صحبت که به مادر می‌رسد خانم نجف‌پور اشک بر چشمانش جاری می‌شود و به ما نصیحت می‌کند که قدر پدر و مادرمان را بدانیم. او می‌گوید: تمام دختران از مادرهایشان آموخته‌هایی دارند که ملکه ذهنشان می‌شود. من هم از مادر خود چیز‌هایی آموختم که آن‌ها را به فرزندانم هم آموزش دادم. مادرم درس گذشت به من آموخت و همیشه به من می‌گفت «دروغ نگویم، غیبت نکنم، تکبر نداشته باشم، نمازم را اول وقت بخوانم و بدی دیگران را ببخشم و از آن گذشت کنم.»
او در ادامه می‌گوید: پدرم برای کشیک حرم هر هفته به مشهد می‌آمد و سال ۸۱ تصمیم گرفت که به همراه مادرم دوباره به مشهد بازگردند.

به این ترتیب به اینجا آمدند. بودن پدر و مادر در کنار انسان دلگرمی می‌دهد. وقتی پدر و مادرم آمدند به طور قطع خیلی خوشحال بودم گرچه طولی نینجامید که مادرم را از دست دادم.

مادرم سال ۸۲ بر اثر سکته قلبی از دنیا رفت و در نتیجه پدر را نزد خود آوردم. دعای پدر و مادر بهترین سرمایه برای هر فردی است. من به یمن وجود پدرم در خانه و رسیدگی به او فردی فعال بودم و برای انجام این فعالیت‌ها انرژی داشتم. او سال ۸۵ سکته کرد و با آنکه مریض بود، اما هر هفته به حرم می‌رفت تا اینکه سال ۹۴ با سکته دیگری که کرد، زمین‌گیر شد. رسیدگی و پرستاری ایشان را به عهده گرفتم تا اینکه سال ۹۶ او هم مرا ترک کرد.
 
درد بی‌پدری بد است و من وقتی که پدرم را از دست دادم فهمیدم که فرزندانم چه کشیده‌اند. من از مادر آموختم که برای فرزندانم از تمام خواسته‌های خود بگذرم و اکنون نیز با آنکه فرزندانم بزرگ شده‌اند، اما هنوز هم برایشان جانم را می‌دهم. این موضوع ویژگی تمام مادران است.

محله‌ای با مردمان نجیب
این ساکن محله بهشت درباره محل سکونت خود می‌گوید: محله بهشت، محله‌ای خوب با مردمانی نجیب است، اما مشکلات عمرانی از جمله خرابی آسفالت‌ها و جدول‌ها را دارد که این موضوع مشکلاتی برای رفت و آمد ساکنان ایجاد می‌کند. به همین دلیل نیازمند پیگیری است.

سال ۶۴ زمانی که به مسجد قائم رفت و آمد داشتم بانوان فعال مسجد باخبر شدند که من همسر شهید هستم و به همین دلیل یک روز برای دیدنم به خانه ما آمدند. اکنون همسایه‌های نزدیک می‌دانند که من همسر شهید هستم. در حال حاضر نام شهید بر یکی از کوچه‌های خیابان عنصری حک شده است، اما دوست داشتم که کوچه محل زندگی‌مان به نام او مزین شود.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->