من همیشه دلم میخواسته درخت باشم. اینکه نمیتوانم از جایم تکان بخورم ناراحتم نمیکند. حتی یک جور حس حکمتِ عمیق و پرهیز بهم میدهد. میتوانم عمق را تجربه کنم. چون ریشه دارم. میتوانم ارتفاع را تجربه کنم، چون بلندبالایم.
وقتی تشنه ام میتوانم بایستم به جای اینکه بدوم. با بوی نم سر کنم تا آب سر برسد. میتوانم تحمل کنم به جای اینکه له له بزنم. میتوانم به چشمهای خورشید خیره شوم؛ و این مرا از پیله ام در میآورد. سینه ام را صاف میکند. برگ هایم را از خودشان میکشد بیرون. میتوانم مرگ را بارها تجربه کنم و از نو در فشار دردناک حیات که گرم است و غلیظ پوست بترکانم و همه اینها در ایستادن اتفاق میافتد.
ایستادن و ماندن. به نظرم درختها به کنه آن چیزی که بهش میگویند «هستی» نزدیک اند. به تحمل. به سکوت. من همیشه دلم میخواسته درخت باشم. شاید، چون از دویدن خسته ام. از دویدن و نرسیدن. از اینکه زمین در اطراف تو شخم میخورد، از این رو به آن رو میشود و تو به جای اینکه در دهان این حادثه باشی و خودت را به آن بسپاری میدوی. دیوانه وار میدوی و در حالی که چشم هایت از هجوم سرگردانی و غصه، سرخ و نمناک است فکر میکنی پس کجاست؟ چیست آن دیگری که تو باید به او برسی؟
«تحمل»، فقط کمی تحمل، کمی درخت بودن میتوانست ما را نجات بدهد.
خیلی خوب یادم است کی بود و چه طور بود که این جملهها را نوشتم. اسفند ۱۳۸۵ بود. سی و دو سالم بود. تازه از لبنان برگشته بودم. از سفری طولانی، بیش از یک ماه، که رفته بودم برای نوشتن کتابی درباره یک قهرمان. رفته بودم که یک چیزی را به خودم ثابت کنم؛ و برگشته بودم و نه تنها چیزی ثابت نشده بود، از آن همه که بهشان مطمئن بودم هم دیگر نبودم. به هیچی مطمئن نبودم. در اعماق بودم. در اعماق تاریکی و سکون. آن جایی که همیشه از آن ترسیده ایم؛ و بعد اینها را نوشتم.
برای شماره عید نوشتم، اما انگار برای خودم مینوشتم. انگار در خواب مینوشتم. کلمهها از آن جای خودآگاه و مصممی که همیشه میآمدند نمیآمدند. نمیدانم از کجا میآمدند. اهمیتی هم برایم نداشت. همه چیز مثل خواب بود. مثل تب؛ که هذیان همزادش است. میدانستم کسی این را نخواهد خواند. مکالمهای بود بین خودم و خودم؛ و اگر بخواند هم به زخمی نمیتواند زد. ولی این طور نبود.
یک دایی دارم در مشهد. یک نیشابوریِ ترک وطن کرده. از آن کمال گراهای وسواسی که زندگی را به خودشان و بقیه زهر میکنند. از آنهایی که هیچ وقت و هرگز راضی نمیشوند. از هیچی؛ و از خودشان قبل و بیش از همه. این دایی شاید آن تنها کسی بود که این یادداشت را خواند. فکرش را بکنید! از همه اهل دنیا، او؛ و بهم گفت، درواقع اعتراف کرد که «منم همین طور. منم دلم میخواست درخت میبودم» و من آن لحظه، عید همان اسفندماهی که این یادداشت را نوشته بودم، دلم میخواست بروم بغلش کنم. سفت. ولی نرفتم. نشان دادنِ احساسات، سختم بود. او هم سختش بود.
مادرم که بعد از سالیان سال چند هفته است رفته مشهد، پریشب بهم گفت این دایی اصلا حالش خوب نیست (دایی ام سال هاست با عواقب و نتایج یک سکته مغزیِ نامرد دست به یقه است) گفت دایی گفته ما بچه های، ولی ا... نفرین شدیم. دنیا هیچ وقت ما را دوست نداشت؛ و من فکر کردم کاش بغلش کرده بودم. کاش احساساتم را نشان داده بودم. کاش مثل یک درخت رفتار کرده بودم. بخشنده، بی قید و شرط و مطمئن از همه چیز.