گفت: این قدر از تزریق آمپول میترسی؟
خندیدم و گفتم: من و ترس؟ اصلا!
گفت: اگه نمیترسی چرا یکهو از روی تخت بلند شدی دویدی، رفتی بالای کمد؟
همان طور که از بالای کمد اتاق تزریقات به آمپول توی دستش نگاه میکردم گفتم: به خاطر ترس نیست. فقط حس میکنم تشخیص دکتر اشتباه بوده. اصلا ممکنه واقعا سرما نخورده باشم و تزریق این آمپول اشتباه باعث کشته شدن من بشه.
گفت: تا حالا ندیدم کسی به خاطر تزریق آمپول ساده کشته بشه!
گفتم: مگه شما تمام پروندههای پزشکی قانونی منجر به مرگ غیرطبیعی رو مطالعه کردین که قاطعانه میگین کسی به خاطر تزریق یک آمپول ساده کشته نشده. مشخصه که تشخیص دکتر اشتباه بوده، چون کسی این وقت تابستون سرما نمیخوره.
گفت: آدم ممکنه از حموم بیاد بیرون جلو کولر، گرم و سرد بشه سرما بخوره. اصلا همین آبشار نیاگارایی که از دماغت راه افتاده نشون میده سرما خوردی. حالا از روی کمد بیا پایین که سقفش نره تو.
گفتم: اصلا نمیشه شما کار مریض بعدی رو انجام بدی تا من جمع بندی کنم که آمپول بزنم یا نه.
وقتی مریض آمد داخل دیدم همسایه خودمان است. تا من را آن بالا دید خندید و گفت: عه! چرا رفتی بالای کمد همسایه؟
گفتم: تاحالا بهتون نگفتم، ولی راستش من یکی از اعضای تیم ملی سنگ نوردی هستم، امکانات نداشتیم مجبور شدم تمریناتم رو اینجا انجام بدم.
همسایه به من نگاه کرد و گفت: امیدوارم با وجود این امکانات کم باز هم برای تیم ملی افتخار بیافرینید.
وقتی همسایه رفت بیرون، مسئول بخش تزریقات گفت: خوب اگه این قدر از آمپول میترسی، نزن. برو خونه تون.
باخوشحالی از بالای کمد پایین پریدم و خداحافظی کردم. داشتم میرفتم بیرون که ناگهان حس کردم لوله تفنگی روی ستون فقراتم قرار گرفت. دست هایم را بالا بردم و به پشت سرم نگاه کردم. همین آقای بخش تزریقات بود که دسته طی را به پشتم زده بود.
گفت: این همه وقت منو گرفتی، میخوای آمپول نزنی بری.
بعد از چند لحظه گفت: کارتون تموم شد. میتونید برید.
گفتم: اینکه درد نداشت، فقط یک سوزش کم بود. حقیقتش من به بازیگری علاقه مندم و تمایل داشتم اینجا نقش یک انسان ترسو و بزدل رو بازی کنم. ولی در واقعیت خیلی شجاعم. اصلا هر کی اسم منو یادش میره میگه اون آقاهه که خیلی شجاع و جسوره.
گفت: آقایی که خیلی شجاع و جسورید زودتر برین بیرون. خیلی وقته بقیه مریضها منتظرند تا بیان داخل و آمپول بزنند!