محبوبه عظیم زاده | شهرآرانیوز؛ فریاد میزنند: «شادی»؛ یک صدا و بلند؛ با همان آنژیوکتهای در دستشان؛ با همان لباسهای نخی و گشاد آبی و صورتی که به تنشان زار میزند؛ با همان چهرههای رنجور و رنگ پریده؛ با همان چشمهایی که حالا زیرشان گود افتاده است و با همان نگاههایی که حالا از همیشه معصومانهتر به نظر میرسد.
خانم مربی دارد درباره حقوق کودکان صحبت میکند و وقتی از آنها درباره یکی از نیازهای اساسی و مهمشان میپرسد، همگی با هم کلمه «شادی» را به زبان میآورند؛ لفظی که در مناسبتهایی مانند هفته ملی و روز جهانی کودک کنار همین ترکیب «حقوق کودکان» مینشیند و بیشتر از هر زمان دیگر خودش را به رخ میکشد و مدام به گوش میرسد. چهارپنج نفر بیشتر نیستند، اما صدایشان اتاق را به لرزه میاندازد. لحنشان شعارزده نیست، یا مثل گروه سرودهایی که از قبل چیزی را تمرین کرده اند.
همان شادی در صدایشان آدم را مطمئن میکند که خودشان به خوبی هم این لفظ را میشناسند و هم با معنایش آشنایی دارند. ما در بخش غدد و متابولیسم بیمارستان تخصصی کودکان اکبر هستیم؛ جایی که کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تصمیم گرفت هم زمان با هفته ملی کودک و روز جهانی آن ها، کتاب قصهها و هدیههایی را فراهم کند و برای کودکان بستری در این بیمارستان هدیه بیاورد؛ اتفاقی که باعث شد من هم پابه پای آنها در راهروها و اتاقهای این بیمارستان گام بردارم. آنچه اینجا ذکر شده، شرح همین یکی دو ساعت ملاقات ماست با تعدادی از بچههای بستری در بیمارستان، البته با چاشنی کتاب و قصه و لبخند و بغض و امید.
قرارمان جلو ورودی بیمارستان است. به نظر هماهنگیهای اولیه کفایت نکرده و یکی از مربیهای کانون که همراهمان است، با تماسهای پی درپی پیگیری میکند که ببینیم باید به کدام بخش برویم و سرانجام مشخص میشود: طبقه چهارم. پیش از اینکه داخل اتاقها سرک بکشیم و کتابها و هدیه بچهها را به دستشان بدهیم، میرویم در یک اتاق کوچک در انتهای سالن که یک بنر سرمهای منقش به «دبستان امید» با مهر اداره کل آموزش وپرورش خراسان رضوی و معاونت آموزش ابتدایی روی آن نقش بسته است؛ مدرسه کوچکی برای بچههایی که قرار است مدت طولانی تری را اینجا بگذرانند تا از درس و مدرسه شان عقب نمانند. داخل اتاق چند صندلی است و یک کتابخانه نارنجی بزرگ با کتابهای مقطع اول تا ششم ابتدایی. داخل که میشویم، یکی از بچههای کلاس دوم روی صندلی نشسته و خانم معلم هم بالای سرش است.
یک مقوای آبی تاخورده را چسبانده است روی کاغذ و دارد کنارش یک گلدان میکشد. خانم معلم برایمان توضیح میدهد که بسته به مقطع تحصیلی بچهها در دوره ابتدایی، تک تک درسها را با آنها کار میکند تا از روند مدرسه عقب نمانند. میگوید با بچهها اوریگامی هم کار میکند: توی روند بهبودی حال روحی و جسمی بچهها تأثیر میذاره.
بعد دستش را میگذارد روی همان مقوای آبی رنگ روی کاغذ، لبه پایینی مقوا را فشار میدهد و قورباغه میپرد جلو. میخندد و میگوید: وقتی این قورباغه جهنده میپره، بچهها حسابی با من همکاری میکنن و درس میخونن.
بچههایی که در رشد یا بلوغ مشکل دارند یا از بیماریهایی مثل دیابت و اختلالات هورمونی رنج میبرند، باید در این بخش بستری شوند. حالا تصمیم میگیریم برویم داخل اتاقها و به بچهها سر بزنیم. یکی از بچههای عروسک گردان هم به جمع ما اضافه میشود، با یک عروسک بزرگ به اسم «گلی». گلی را میاندازد روی دوشش و جلوتر از همه حرکت میکند. بارانا اولین بچهای است که میبینیمش. گلی خیلی ناگهانی و با یک سلام بلند با گامهای تند میرود داخل اتاق، اما بارانا برخلاف انتظارمان خودش را میکشاند سمت مادرش تا بغلش کند. هیچ جوره با گلی ارتباط نمیگیرد.
گریه نمیکند، اما در این یکی دو دقیقه کوتاه اعتماد هم نمیکند. به همین ترتیب میرویم سراغ بچههای دیگر. عرفان، اشکان، عباس و یکی از دخترهایی که نامش در خاطرم نمانده است، همه از بچههایی هستند که هرکدام به یک علت در بخش غدد بستری هستند. این میان با مادر عرفان هم کلام میشوم. وقتی میپرسم از کی بستری است، میگوید دو سال است که مدام داریم میرویم و میآییم. میگوید عرفان دیابت دارد و برای همین مدام باید زیرنظر پزشک باشد و اگر رژیم غذایی مخصوصی را رعایت نکند، کارش به دوا و دکتر و بیمارستان میکشد. گویا سه تا شکلات خورده و حالش بد شده است.
سُرم به دستش است و رنگ چهره اش چیزی است بین زردی و سفیدی. از همه بچه ها، اما بیشتر میخندد. یک ماشین و یک کتاب که هدیه میگیرد، باز میخندد. گلی میخواهد بغلش کند. عرفان دستانش را باز میکند و برخلاف دیگربچهها با آغوش باز به استقبال او میرود. با خودم فکر میکنم اگر بچهها جدای از این فضای فرمالیته و مقابل دو سه تا دوربین عکاسی میخواستند از آنچه این روزها به آنها میگذرد، راحت صحبت کنند، چه میگفتند.
شاید مثل حرفهای خرس کوچولوی یکی از همین کتاب قصه ها: «مهم نیست چقدر جدی به نظر برسم، انگار کسی این دوروبر نیست. فریاد بلندی میکشم، اما کسی جوابی نمیدهد. گاهی انگار جز من کسی نیست. من تنهای تنها هستم. شلپ شولوپ. شلپ شولوپ. قدم هایم سنگین میشوند. در گِل فرو میروم؛ مثل پنبهای که در آب فرو برود، قلبم از دل تنگیتر میشود. گاهی قلبم پر از ابرهای سیاه میشود؛ درست مثل آسمان. صدای رعد آن را میشنوم: میغرد، میغرد، میغرد.»
نقاشیهای رنگ به رنگ و شخصیتهای عروسکی و کارتونی روی در و دیوار، بسیار جذاب است، اما بیمارستان همیشه بیمارستان است. مادر یکی از بچهها البته میگوید همین رنگ ولعاب در روحیه بچهها تأثیر خوبی میگذارد و بلافاصله به تک مدرسه و تک کلاس درس داخل بیمارستان اشاره میکند و میگوید: چقد خوبه که بیمارستان مخصوص کودکان این جوری باشه. باعث میشه بچهها کمتر بترسن.
پسرش کلاس سوم است و به علت تنگی نفس و شدت گرفتن ضربان قلب سه روزی میشود که اینجا بستری شده است. وقتی هدیه هایش را میگیرد، رو میکند به مادرش و میگوید: مامان! به نظرت این چند روز خیلی جایزه نگرفتم؟
حالا امید کنار شادی مینشیند و با خودم فکر میکنم مگر در بزنگاههای دردناک و مشقت بار زندگی، چاره دیگری هم جز امیدواربودن برایمان باقی میماند؟ چند روز پیش در یکی از جستارهای پایگاه ترجمان علوم انسانی خواندم که نوشته بود: برای آنکه بفهمیم امید چگونه کمکمان میکند، باید به جای فکر کردن به آنچه در گذشته رخ داده است، بر آنچه در آینده میتوان انجام داد، تمرکز کنیم.
آینده قرار است برای کودکانی که اینجا بستری اند و برای کودکان سرزمینم چگونه جلوه کند؟ قرار است زندگی بهتری برا یشان فراهم شود؟ آیا شعار «کودکی بهتر، زندگی بهتر» میتواند محقق شود؟
سروکله زدن با بچهها برای من همیشه یکی از کارهای سخت بوده است؛ برخورد در مرزی که نه احساس زیادی بچه بودن و دست کم گرفتن به آنها دست بدهد و نه زیادی از فضای ذهنی شان دور باشد و فهم ناپذیر، همیشه برایم گم است. این مرز در برخورد با کودکانی که به دلیل دست و پنجه نرم کردن با بیماری دل نازکتر میشوند، برایم کم رنگتر و گمتر هم میشود. بیشتر به نگاه کردن اکتفا میکنم. به نگاه کردن و تعامل مربیهای قصه گوی کانون که برخلاف من تعامل بسیار خوبی با بچهها دارند.
من مثل همیشه در چنین موقعیتهایی کم آورده ام و بغض کرده ام و به زور جلو فروپاشی اشک هایم را گرفته ام. خانم مربی قصه گو، اما با چهره و لحن و صدای سرشار از انرژی با بچهها حال واحوال میکند و انرژی و حال خوبی که به شکل لبخند مینشیند روی چهره عرفان و بارانا و اشکان و عباس، گواه همین است.
در دلم میگویم کاش میتوانستم قصه آن خرس کوچولو را تا انتها برایشان بخوانم. بخوانم و بگویم اگر بعضی وقتها یک چیزهایی خراب میشود و بد است و دوست نداریم، فقط کافی است کمی قوی باشیم و صبوری کنیم. اکنون، اما فقط میتوانم در سکوت به چشم هایشان زل بزنم و قصه را در دل خودم، اما برای آنها بخوانم: «می دانم بعضی روزها... بعضی روزها غم انگیزند. روزهای غم انگیزی که حس میکنم زیر آسمان سنگین سنگینی که میغرد، من تنهای تنها هستم. روزهایی که انگار خورشید ناپدید شده است. دلم میخواهد گریه کنم. میخواهم مثل یک نوزاد گریه کنم. اشک بریزم و هق هق کنم. آه ه ه ه ه ه ه!»
نزدیک یک ساعت ونیم از وقتی که آمده ایم پیش بچهها میگذرد. باید جمع وجور کنیم و برگردیم. در ذهنم همه آن دختر و پسرهایی را که دیدم و خندیدند و ترسیدند و خوش حال شدند و بغض کردند، مرور میکنم. قلبم پیش عرفان جا مانده است؛ عرفانی که در همین سن کم دارد با بیماری قند دست و پنجه نرم میکند. بیماری قند همیشه چقدر در ذهن من برای آدم بزرگها بوده است.
تصویرش دوباره در ذهنم نقش میبندد و از خدا میخواهم قدرت و صبوری زیادی به او بدهد تا بتواند هرچه سریعتر بساطش را جمع کند و از این چهاردیواری بزند بیرون. بزند بیرون و بدود و بخندد و فریاد بزند و اگر هوس شکلات کرد و دلش خواست، با خیال راحت بخورد و دیگر حالش بد نشود. چهره اش وقتی باهم دست تکان دادیم و خداحافظی کردیم، همچنان در خاطرم مانده است.
پسرک سیاه چشم و سیاه موی با پوست روشن! دلم میخواهد بروم دودستی حقش را، شادبودنی که شایسته اش است را، از دنیا بگیرم و برایش ادامه قصه ام را بلند بلند بخوانم؛ برای عرفان و همه آن کودکانی که مجبورند روزی جهانی را که با نام آنها گره خورده است، با یک ماشین اسباب بازی و یک کتاب روی تخت بیمارستان بگذرانند.
بخوانم و بگویم: «اما بعد یادم میآید که ابرهای تیره سرانجام هم از آسمان کنار میروند و هم از قلب من. آسمان صاف دوباره آشکار میشود و خورشید دوباره میدرخشد. حتی شاید رنگین کمان را هم ببینم! شلپ! روزهای غم انگیز یک دفعه به سراغمان میآیند. همه ما در زندگی مان از این روزها داریم، ولی فراموش نکن وقتی ابرها کنار بروند، شاید رنگین کمان را ببینی!»
*متنهای داخل گیومه متعلق است به کتاب «یک روز خوب میآید» از انتشارات نردبان. به قلم یونگ آه کیم، با تصویرگری جی سو شین و با ترجمه افسانه وثوق روحانی.