من کارمند بخش اعطای تسهیلات بودم. ساعت ۱۰ صبح یک نفر آمد روبه رویم نشست.
پرسید: منو شناختی؟
گفتم: نه، اصلا به جا نمیارم. آخه من تازه به این شعبه اومدم.
گفت: بازم فکر کن.
ناگهان یادم آدمد کیست. او همان کسی بود که شعبه قبل آمده و یک وام چند میلیاردی برداشته بود. وقتی هم به رئیس بانک گفتم: فلان آقا دیرکرد زیاد دارد و هنوز هیچ کدام از قسطهای وامش را نداده است، رئیس بانک از دستم ناراحت شد و گفت: دیگه از این حرفهای زشت نزنی ها!.
بلافاصله بعد از اینکه فهمیدم کیست، از جایم بلند شدم و گفتم: آها! شما جناب آقای ابربدهکار هستید. خوب هستید؟ بقیه ابربدهکارها خوب اند؟ رئیس بانک امروز زنگ زد گفت: من دیرتر میام اگه آقای ابربدهکار تشریف آوردن، سریع السیر کارشون رو راه بنداز.
ابربدهکار لبخندی زد و گفت: ماشین رو بد جایی پارک کردم. زود یک وام سه میلیاردی بدین که باید سریع برم.
گفتم: پس لطفا کارت ملی یا شناسنامه بدین؟
گفت: همراهم نیست.
گفتم: ایراد نداره. اگه تصویر یک مدرک شناسایی هم توی گوشی تون باشه کافیه.
گفت: داخل گوشی ام هست، ولی گفتم که ماشین بدجایی پارکه. وقت ندارم زیاد دنبال بگردم.
فرم درخواست وام را جلویش گذاشتم و گفتم: پس لطفا این فرم رو پرکنید.
ابربدهکار گفت: کاغذ اسراف نکن. سه میلیارد وام که ارزش این چیزهارو نداره.
بعد یک فیش نوبت دهی که روی باجه بود برداشت و گفت: من درخواست وامم رو پشتش که سفیده مینویسم.
گفتم: اختیار دارید. ایراد نداره. فقط اعطای وام، یک مقدار طول میکشه.
ابربدهکار با همان لبخندی که روی لب داشت، گفت: عیبی نداره. این چهار پنج ثانیه رو منتظر میمونم.
گفتم: ببخشید، ولی منظورم پنج ثانیه نبود، پنج دقیقه طول میکشه.
ابربدهکار سخت گیری نبود. گفت: پس من تا موقعی که شما کارهاش رو انجام میدید هم میرم ماشینم رو جابه جا کنم، هم اینکه یک درخواست وام هم به بانک روبه رو بدم.
بعد هم برگه درخواست وامش را به من داد. درخواست وامش مختصر و مفید بود. نوشته بود: «وام میخوام.»