به گزارش شهرآرانیوز چشمش که به ماشینهای آمریکایی میافتاد، نفرت تمام وجودش را پرمی کرد. پدرش را همین آمریکاییها شهید کرده بودند. رفته بود برای بچههای فامیل نان ببرد که زیر یکی از همین ماشینها شهید شده بود، اما هرگز به انتقام شخصی فکر نکرد تا آنکه تصویر دزدیدن دختران ایرانی از سوی آمریکا، خواب را از چشمانش گرفت. بعد از مرگ پدر، مادرش با یک مأمور شهربانی ازدواج کرد و به اهواز آمدند. آنجا بود که اولین بار به مانند یک پارتیزان، بسته های دینامیت را از ماشین آمریکاییها برداشت و با همان ها، ماشین هایشان را منفجر کرد تا قدری خشم ناموس دزدی آمریکایی را در دلش آرام کند.
ذبیحا... بخشی زاده، که از هفت سالگی پدرش را از دست داده بود، بی آنکه لذتی از روزهای دور کودکی ببرد، چشم باز کرد دید دارد برای معاش خانواده، از آب انبار، آب میبرد لب جاده برای رانندههای کامیون. مدتی هم کشاورزی و در راه آهن اراک و اهواز دست فروشی کرد و پس آن به تهران آمد تا علاوه بر کار، در مدارس شبانه هم درس بخواند، اما آموزههای مادر شیردلش، او را در عنفوان جوانی، به جلسات ملی مذهبی متمایل کرد و به این ترتیب به عالم سیاست نزدیک شد، اما آنچه ذبیح ا... را به گروه فداییان اسلام ملحق کرد، آشنایی اتفاقی او با شهید نواب صفوی در صف نانوایی بود: «یک بار که به دولاب رفته بودم توی صف نانوایی، نواب را دیدم، قبلا عکس او را در روزنامه دیده و وصفش را شنیده بودم... توی صف نانوایی، درست جلو من نواب ایستاده بود. با دیدن او انگار همه آرزوهایم برآورده شده بود. سلام کردم، برگشت به عقب نگاه کرد و جواب سلامم را داد.
گفتم: آقای نواب شما هستید؟ عبایش را جابه جا کرد و لبخندی زد و گفت: بله خودم هستم. از آن به بعد پایم به جلسات مخفی گروه آنها و دیگر اعضای فداییان اسلام باز شد.» به این ترتیب بود که راه و رسم وفاداری به اسلام و مبارزه با ظلم را در بستر مبارزاتی آموخت و در جریان همکاری با فداییان اسلام، یک بار مأموریت ترور «موشه دایان»، نخست وزیر اسراییل را بر عهده گرفت که در قطاری از تبریز به تهران میرفت، اما به دلیل تدابیر شدید امنیتی از انجام مأموریت بازماند.
در ادامه فعالیتهای سیاسی خود نیز، طعم زندانهای ساواک را چشید و نخستین جرقه ایجاد روحیه در افراد را با فریاد «یاحسین (ع)» در زندان روشن کرد. پس از آزادی نیز، یک روز را به حال خود نبود، از بستن جادهها برای ممانعت از عبور لشکر ارتش کرمانشاه به تهران گرفته تا حضور در ایست و بازررسیها و به دام انداختن نیروهای رژیم. او که بارها با هزینه شخصی خود برای انجام فعالیتهای ضدحکومتی به میدان آمده بود، صبورانه راه روشن خود را پیش میگرفت و در هر شرایطی، سرباز انقلاب بود.
جنگ که شروع شد، مردی چهل وهفت ساله بود که در برابر میانگین سنی رزمندگان که بین هفده تا بیست وپنج سال بود، به حبیب بن مظاهر جبهههای جنگ شهرت یافت. ذبیح ا... بخشی زاده یکی از ۷۵۰ نفری بود که در میان نخستین گروههای داوطلب به پادگان الغدیر اصفهان میرفت تا پس از گذراندن دورههای آموزشی به جبهههای سوسنگرد عازم شود.
این ابتدای راهی بود که ذبیح ا... بخشی زاده، را به «حاجی بخشی» تبدیل میکرد. حاجی بخشی در خط مقدم جبهه، مسئولیت تدارکات و تبلیغات را برعهده داشت. با پاترول معروف خود در میان سنگرها حرکت میکرد و ضبط صوت ماشین را با نوای نوحههای جنگ بلند میکرد و گاه نیز با بلندگوی سفید آشنایش، شعارهای امیدبخش سر میداد. بارها به کارخانههای کرج میرفت و از آنها میخواست در کمک به رزمندگان
دست و دل بازی کنند و بعد پاترولش را از جعبههای بیسکوییت و کمکهای مردمی و گاهی شخصی خود، پر میکرد و به جبهه برمی گشت. حالا آن چنان در میان اهالی جنگ معروف شده بود که از سرباز گرفته تا فرماندهان ارشد همگی حاجی بخشی را میشناختند. همان پیر مجاهد خستگی ناپذیر که هرگز لبخند را از هم رزمانش دریغ نکرد حتی هنگامی که داشت در میان رزمندگان شکلات پخش میکرد و خبر شهادت پسرش را آهسته زیر گوشش زمزمه کردند. آن وقت بی آنکه تغییری در احوالات خود ایجاد کند محکم و استوار زیرلب گفت عیبی ندارد، اینها همه پسران من هستند و بعد با صدای بلند فریاد زد:
-کی خسته است؟ -دشمن....
عجیب نبود که صدام حسین برای گروگان گیری او ۲۵۰ هزار دینار عراقی جایزه تعیین کرده بود. او نبض توقف ناپذیر امید در میان جوانان جنگ بود. پرچمی هم که همواره بر شانه اش حمل میکرد و میان سنگرها راه میرفت از او «علمدار» جبهههای جنگ ساخته بود.
با پایان جنگ نیز تا زمانی که زنده بود، در جمع حزب اللهیهای دغدغهمند جامعه، در برابر ناهنجاریهای اجتماعی که اسلام را به خطر میانداخت، به میدان میآمد و شعار همیشگی «ماشاا...، حزب ا...» را تکرار میکرد. اما حاجی بخشی که، یک برادر و یک داماد و دو پسرش شهید شده بودند، حسرت شهادت را تا آخرین نفس در سینه تحمل کرد و سرانجام در ۱۳ دی سال ۱۳۹۰ به یاران سفرکرده اش ملحق شد.
کتاب «حاجی بخشی»: خاطرات شفاهی ذبیح ا... بخشی حاصل مصاحبههای محسن مطلق، طی پنجاه و دو دیدار است که روایتی از زندگی حاجی بخشی را از دوران کودکی تا سالهای پس از جنگ تحمیلی عراق علیه ایران بازگو میکند. متن کتاب به صورت روایت اول شخص، به زندگی ذبیح ا... بخشی زاده میپردازد. وی ابتدا با گردآوری و ارسال کمکهای مردمی فعالیت خود را آغاز کرد و سپس با حضور در جبههها باعث ارتقای روحیه بسیجیان شد. این کتاب دویست وسی و دوصفحه ای، از سوی انتشارات عماد فردا، با جلد نرم، قطع رقعی، با شمارگان دو هزار نسخه، در سال ۱۳۹۱ منتشر شده است.