پدرم یک معلم ساده تاریخ بود و از همه نفتهای ایران فقط به قاعده روشن شدن دو علاءالدین عالی نسب در زمستان بهره داشت و جیبش هم آن قدری زور داشت که سالی یک بار ما را مشهد ببرد. آن هم نه مشهدی پرزرق و برق و به قول امروزیها لاکچری. آن سالها کلاسهای مدرسه را اجاره میدادند، میز صندلیها را میچیدند توی یکی دوتا کلاس و بقیه کلاسها خالی میشد.
بعد کف کلاسها را موکت میکردند و الباقی هرچه لازم بود را باید خودمان تهیه میکردیم، از گاز پیک نیکی بگیر تا ظروف و کلمن آب و هرچه لازم بود. یخچالمان هم یک جعبه بزرگ یونولیت بود و باید روزی نصف قالب یخ درونش میانداختیم برای آب و نگه داشتن گوشت و مرغ یکی دو وعدهای ...
مشهد یک شیرینی معروفی دارد به نام پادرازی و معمولا پدرم از اینها میخرید. پادرازی برای من همان شیرینی زبان بود با این تفاوت که خیلی بلند بود و شربت خاصی شیرینش میکرد. پدرم هر بار دوتا میخرید. یکی برای خودش و مادرم و یکی برای من و خواهرم. بعد نصفش میکرد و توی یک تکه کاغذ میداد دستمان و در مسیر برگشتن از حرم تا اتوبوسها سق میزدیم.
بین من و حمیده همیشه بحث بر این بود که این شیرینی خیلی درست نصف نشده و دعوایمان میشد که کداممان بیشتر سهمش شده. یک روز در یکی از همین مشهدها و از همین زیارت رفتنها بود که پدرم فهمید. فهمید ما سر اندازه نیمه پادرازی مان بحث داریم.
پدرم میتوانست دوتا پادرازی بخرد و غائله را ختم کند ولی نکرد. پادرازی را گرفت و داد دست من و گفت تو تقسیمش کن، من یک راست دست بردم و یک جوری تقسیمش کردم که یک ذره بیشترک توی دست راستم بیفتد، به محض اینکه تقسیمش کردم یکهو پدرم گل دقیقه نودش را زد. همان دو تکه توی دستم را گرفت سمت حمیده و گفت حالا تو انتخاب کن.
من رکب خورده بودم، حمیده تکه بزرگ را انتخاب کرد. این شد یک بازی. یک بازی برای درک و فهم مفهوم مدیریت منابع و همچنین لذت انتخاب. این حرفها را زدم که بگویم، ما از شیرینی پادرازی عمرمان، آینده مان، وطنمان و خاکمان سهم داریم، بایستیم، بیاییم وسط حقمان را بخواهیم و سهممان را طلب کنیم و لذت انتخاب را در دهانمان مزمزه کنیم.
قهر کردن با انتخاب، قهر کردن با سهم و آینده است. قهرکردن با انتخاب یعنی میدان دادن به کسانی که بیایند و به جای ما تصمیم بگیرند. باور کردنی نیست ولی بسیارند کسانی که از خدایشان است مشارکتی صورت نگیرد و با حضوری حداقلی سروته انتخابات هم بیاید و تمام بشود برود.
این عبارت «برهه حساس کنونی» را خیلی شنیده ایم ولی واقعا این بار با همه برههها فرق میکند. راننده لوکوموتیوی را در نظر بگیرید که در هوایی ملتهب دارد از بیابانی پر از دشمن و شلیک گلوله هایش رد میشود، لوکوموتیوران گلوله میخورد و شش نفر اعلام آمادگی کرده اند که ادامه مسیر را پشت فرمان قطار بنشینند. زیاد وقت نداریم. دقت و جرئت زیادی لازم داریم. این جمعه، جمعه مهمی است.