من سرباز ارتش بودم، نیروی دریایی اش، خیلی دیر خدمت رفتم، هی لفتش دادم که دری به تخته بخورد که یا معاف شوم یا بخرم که نه دری بود و نه تختهای فلذا در حالی که دخترم سه سالش بود عازم خدمت شدم. دروغ چرا روزهای سخت و تلخی بود روزهایی پر از محرومیت و محدودیت آن هم فقط به دلیل اهمال کاری و تسویف خودم.
یکی از چیزهایی که شارژم میکرد و وسط سختیها و بی خوابیها و فشارهای مهم جسمی و روحی تسکینم میداد این عبارت دو کلمهای بود، ارتش ایران. این نام آن قدر شعف به جانم میریخت آن قدر کیفورم میکرد که همه آن سختیها را میشست و میبرد. صبحها وقتی مراسم صبحگاه را برگزار میکردیم، پرچم آرام آرام با نوازش نسیم بالا میرفت و ما خبردار و شق و رق دست چسبیده بیخ گوش سرود ملی را میخواندیم و بی پلک زدن چشم میدوختیم به اوج گرفتنش لذتش با کمتر لذتی در زندگی ام قابل توصیف است.
شبها در اوج خستگی و کوفتگی و درست چند پلک قبل از بی هوش شدن زل میزدم به کفی تخت بالایی که سقف تخت من بود و همان طور که یادگاریهای دوره قبلیها را نگاه میکردم به این فکر میکردم من هم سربازی از ارتش ایرانم. به این فکر میکردم که روز قیامت رعناجوانی گرده دریده و دست و پا قطع دست بر شانه ام میگذارد و میگوید چطوری سرباز و من میپرسم شما و او میگوید، مثلا من آریو ام یا بابکم یا سیامکم یا شهرام.
سربازی از ارتش ایران در جنگ چالدران یا جنگ ممسنی یا جنگ با عثمانی و روم و روس و افغان. من سرباز بودم و فدای وطن شدم تو برای ایران چه کردی و من سر پایین خواهم انداخت که هیچ. سرباز بودم و غر زدم و گله کردم و ناراضی بودم. تقویم را ورق میزدم برای انتخاب مناسبتی و پدیدهای برای نوشتن که دیدم روز ارتش است.
چند روز است از عملیات وعده صادقمان میگذرد و من حس غرور و افتخار میکنم. سپاه و ارتش برادرند و قطعا این افتخار حال امرای ارتش را هم خوش کرده است. روز ارتش را به همه سربازها، همه راننده ها، همه امرا و فرماندهان و یگانهای آشکار و پنهان ارتش تبریک میگویم و باافتخار عرض میکنم که یازده ماه و بیست و یک روز هم لباس شما بوده ام.