هرجایی یک بویی دارد، هر آدمی حتی، مثلا همدان برای من بوی چرم میدهد و میبد و یزد بوی کاهگل، بوشهر برایم بوی تنباکو دارد و بندرعباس بوی چای، مشهد، اما برایم عطر میوه دارد...
دیدهای تابستانها میروی توی میوه فروشی مفصل و پروپیمانی که کولر آبی هم روشن کرده؟ دیدهای باد معطر پوشالهای آب خورده میخزد دور برمی دارد، میپیچد روی لیموسنگیها طالبی ها، زردآلو و هلو انجیری و قطره طلاها؟ حالا فکرکن گوشه میوه فروشی یک کپه سبزی هم باشد که میوه فروش گونی نمدار کنفی هم انداخته باشد روی تره و نعنا و ریحانها روی ترتیزکها و تربچه نقلی ها.
مشهد برای من در مشامم همین عطر را دارد. بزن تنگش بوی دارچین، زعفران و نخودچی ... همه چی ریشه در کودکی دارد. ریشه در آن بار خرما را فروختن و جیب پدر یک ذره پر شدن و سالی یک مشهد رفتن. با عمه و خاله و عمو و مادربزرگ هایمان. نه هتل که در مدرسه کلاس اجاره کردن. غذا پختن مادرها، خرید کردن پدرها و بیرون رفتن مردهای جوان کاروان با هم برای خریدن یک دبه ماست مثلا و یواشکی سیگاری گیراندن.
غروبهای خنک حرم و زل زدن به رواقها و مقرنسها و کاشی ها. من عوض شدم. بزرگ شدم. بزرگ شدم ولی نمیدانم رشدی داشته ام یا نه ولی امام رضا (ع) همان امام رضاست. همان قدر مهربان بزرگ صبور. کم مشهد نمیآیم الحمدا... ولی دلم لک زده برای یک روز آن سفرها.