تاریخچه‌ای از توسعه حرم امام رضا علیه‌السلام در عصر «وزیرنظام» در دوره قاجار خودتان را بزنید به آن راه آقا! خورشید، پشت این پنجره است عنایت خاص امام رضا (ع) به شیخ حبیب‌ا... آثار، برکات و چرایی زیارت امام رضا (ع) | عهدی که با زیارت ادا می‌شود گزارشی از نمایشگاه عکس های حسن توکلی از حرم مطهر رضوی در نگارخانه فردوسی | با عکس هایم از حرم، زندگی کردم چایخانه‌های حرم رضوی؛ روایت ۲۰۰ خادم و هزاران فنجان چای برای زائران دروغ جدید معاندین درباره زیارتنامه برای رهبر انقلاب در حرم مطهر امام رضا(ع) مشهد میزبان کنگره بین المللی شعر پیامبر رحمت(ص) دارالشفای امام رضا (ع)، قدیمی‌ترین مرکز درمانی مشهد | وجود ۶۹ نسخه خطی از آثار زکریای رازی در مرکز اسناد آستان قدس رضوی آرزوی شهادتی که امام‌رضا(ع) پای آن را امضا کرد تاریخ دقیق آغاز امامت امام زمان (عج) در تقویم شمسی و قمری کنگره رهبران ادیان جهانی و سنتی برگزار می‌شود وزیر آموزش و پرورش: طرح «مسجد، مدرسه دوم» اجرا شد بررسی نقش شیعه در تاریخ تمدن اسلام حرم امامین عسکریین علیهم‌السلام سیاهپوش شد + فیلم رئیس دانشگاه بین‌المللی مذاهب اسلامی با امیر جماعت اسلامی پاکستان دیدار کرد همایش همدلی؛ پیوندی برای خدمت، مدرسه‌سازی و دستگیری از نیازمندان بهار حیات و زندگی بحارالانوار علامه مجلسی؛ دایره‌المعارفی بی‌نظیر از معارف شیعه
سرخط خبرها

نقاره حاجت‌ها

  • کد خبر: ۲۲۸۳۷۳
  • ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۲۰:۴۵
نقاره حاجت‌ها
یادی از احمد اقوام شکوهی نقاره‌زن حرم مطهر رضوی.
قاسم فتحی
نویسنده قاسم فتحی

اول گفت باید نفسش جا بیاید، چایی بخورد و استراحتی بکند. برای همین گفت می‌خواهد برود کوچه قبرستان خردو. خردو را که گفت، مرد گفت: «می برمت آقاسید.» می ‎خواست برود حسینیه نقاره چی ها. همان حسینیه داروغه را می‌گفت که کنار خانه داروغه بود. بیشتر نقاره چی‌ها نماز را آنجا می‌خوانند و چایشان را هم همان جا می‌خورند.

پاتوق اقوام شکوهی‌ها همان جا بود. مرد به حاج احمدآقا گفت: «حاجی ولی من رفتم از توی چای خونه حرم براتون چای گرفتم ریختم توی فلاسک. دیر می‌شه تا اونجا برید و بیایید پیش ما. بریزم؟!» احمدآقا دید احتمالا نمی‌کشد برود تا آنجا. حتی مطمئن نبود بتواند یک سر برود حرم.

همه این‌ها به خاطر این بود که قبول کرده بود با این مرد موسفید بیاید داخل شهر. خودش بهشت رضا (ع) بود. احمدآقا می‌دانست حالا که یک بار برای همیشه برگشته است، باید نهایت استفاده را بکند؛ اما این مرد کم پوش کلاه به سری که آمده بود دنبالش، چیزی خواسته بود که نمی‌توانست نه بگوید.

دقیق هم آدرس احمدآقا را می‌دانست. اولش می‌خواست محکم به مرد بگوید نه! مثل همه وقت‌هایی که از ارگان‌ها و نهاد‌های مختلف می‌آمدند پیشش که آقا بیایید بالای سر ساختمان ما یک نقاره خانه بزنید. حتی وزارت خارجه هم می‌خواست سردرش نقاره خانه بزند، اما او زیربار نرفته بود؛ هیچ کدام از نقاره زن‌ها زیربار نرفته بودند. با وجود این، اصرار این مرد چیز دیگری بود. هم زیر تابوتش او را دیده بود، هم خوابش را دیده بود. خواب دیده بود احمدآقا را می‌برد بالای پشت بام و برای چنددقیقه نقاره می‌زند. به دخترش هم قول داده بود هرطورشده زنده و مرده پسرنقاره زن‌ها را پیدا کند و بیاورد خانه. 

کار غیرممکن را داشت ممکن می‌کرد. مرد از زیر تابوت به احمدآقا گفته بود: «نرسیدم ببینمت ولی اگه اومدی، اگه فقط یه بار اومدی، باید بیای خونه ما.» و حالا آمده بود. نرسیده به خانه لباس خادمی اش را تن احمدآقا کرد: «آقاسید ما باهم همکاریم!» بعد چای ریخت. احمدآقا گفت: «هوا یه ذره سرد شده. ولی من ۷۲ سال، ۱۰۴ تا پله رو می‌رفتم اون بالا و می‌اومدم. هعی، هعی. می‌گم تا بالای بوم شما، چندتا پله رو باید بریم بالا؟!»

 مرد کمی فکر کرد ولی دقیق یادش نیامد: «فکر کنم هفت هشت تا باشه. پله چرا؟! من خودم کولت می‌کنم سید.» مرد از خوش حالی نمی‌دانست چه بکند. دخترش، پتوپیچ شده نشسته بود. این اولین بار بود که می‌نشست. یک چیز نامرئی برایش مرئی شده بود. چشم هایش باز شده بود. گر گرفته بود. ذوق زیادی داشت. مرد و دخترش که سن نسبتا زیادی هم داشت، یک بار نشد فکر کنند و احمدآقا به خیالشان نیاید.

 آخر این هم شد دعا و حاجت؟! بین این همه گرفتاری آدم باید مدام دعا کند یک روزی سروکله یکی از نقاره چی‌ها به خانه شان بیفتد و همان جا هم شروع کند به زدن؟! صدای حرم هم بشود حاجت آدم نوبر است. این خانه ولی آن قدر سکوت و تشویق و اضطراب به خودش دیده بود که فقط یک صدا می‌توانست همه چیز را بشوید و ببرد. روز شیرین آتشینی بود. احمدآقا نفس گرفت.

مرد به شوخی گفت: «شادش کنی سید!» احمدآقا خندید. گفت: «چشم! شاد شاد.» از همان کوس شادی موقع میلاد و روز‌های خوش تقویم که نقاره چی‌ها را به غیر از روز‌های معمول می‌کشاند بالای ایوان. تو بگو تیم ملی رفته باشد جام جهانی؛ دل آدم‌ها که شاد شود، نقاره هم لازم می‌شود. احمدآقا رفت بالا؛ یک پله، دو پله، سه پله... پانزده تایی بود. 

مرد از پشت حواسش بود که پیرمرد یک وقت با نقاره اش پس نیفتد. لباس خادمی اش اندازه تنش بود. احمدآقا وقتی رسید روی پشت بام یک لحظه خشکش زد. از آن بالا می‌توانست ایوان صحن انقلاب را ببیند؛ همان جای همیشگی اش. چقدر نزدیک! چقدر واضح! چقدر همه چیز شفاف بود! کاش همه رفقایش بودند. کاش می‌توانست برایشان دست تکان دهد. بلند شد، سلام داد و بعد شروع کرد به نقاره زدن. مرد نشسته بود یک گوشه که دید دخترش هم آمد بالا.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->