یکی از افسران فاتح سرزمین سرخ پوستها (آمریکای کنونی) در خاطراتش مینویسد، «قبیلهای بزرگ را کشتیم، رئیسشان را دستگیر کردیم، با همان صورت سنگی و موهای بلند و بدن تراش خورده دور آتش نشسته بودیم، چیزهایی به زبان خودشان گفت و بعد اشک ریخت، مترجم را صدا کردم و گفتم بپرسد چه میگوید؛ مترجم آمد او هم شنید و اشک ریخت. گفتم چه میگوید؟
گفت: میگوید از آینده این خاک میترسم، ما کم بودیم، با طبیعت مهربان بودیم. دوست بودیم. قاعده داشت شکار و چیدن و شکستن و بریدن درخت، شما آمدید بوفالوها را کشتید. درختها را قطع کردید. راه آهن آوردید و ما را هم کشتید. خون کردید و خراب کردید و همه ترسم این است عادت کنید. به خون عادت کنید. به کشتن عادت کنید. ما تمام میشویم و شما به خون معتاد شده اید و بعد میافتید به جان هم، همدیگر را میکشید.»
خبرها از رفح داغ است. سوزان است. فکر کن از خون و موشک و بمباران جان سالم به در ببری. فکر کن معونه اندکت را بر دوش بگیری و بیابان نشین شوی.
در چادری به دور از اولین نیازهای روزمره ات زندگی کنی و بعد نصفه شب همان چادر خشک و خالی ات را هم دوباره بمباران کنند و نیمه شب سوخته از خواب بیدار نشوی هیچ وقت.
کثافت خانهای به اسم جهان که در آن زیست میکنیم آن قدر مضحک است که رفح خاکش خیس از خون کودکان است. بعد تصاویرش را رسانههای جهان منتشر میکنند و با وقاحت تمام مینویسند تماشای این تصاویر برای افراد زیر هجده سال ممنوع است. زیر هجده سالهها واقعی واقعی میمیرند. تکه تکه میشوند و زیرهجده سالههای چشم و ابرو روشن حق ندارند ببینند؛ که آب در دلشان تکان نخورد.
ما هم دلمان خوش است که فکر میکنیم کاری کرده ایم. میگویند برای رفح بنویس من مینویسم، یک عکس دردناک میگذارند کنارش. میآید روی صفحه یک. ما استوری میکنیم و فکر میکنیم برای این خونها کاری کرده ایم. ما را ببخشید. توی قیامت به رویمان نیاورید. بیشتر از این خجالت نکشیم. ما را حلال کنید. ما همین قدر بلدیم.