سرخط خبرها
نظامی بازنشسته ساکن محله موسوی قوچانی از خاطراتش می‌گوید

ارتشی مداح

  • کد خبر: ۲۴۱۹۹
  • ۳۰ فروردين ۱۳۹۹ - ۱۱:۲۸
ارتشی مداح
هانیه فیاض
خبرنگار شهرآرامحله
در تقویم رسمی ایران ۲۹ فروردین روز ارتش اعلام شده است و اکنون ۴۱ سال از فرمان تاریخی امام خمینی (ره)  برای نام‌گذاری روز ارتش می‌گذرد. هم‌زمان با مطرح شدن انحلال ارتش از سوی گروهک‌های داخلی، امام خمینی (ره) طی پیامی در تأکید استقبال مردم از ارتش اسلامی از ملت ایران خواستند که ارتش را به رسمیت بشناسند و از آن پشتیبانی کنند. با این فرمان بود که توطئه جداسازی ارتش از انقلاب خنثی شد.
به مناسبت روز ارتش، پای خاطرات یکی از ارتشیان بازنشسته ساکن منطقه‌مان نشستیم که به گفته خودش سال‌های زیادی افتخار خدمت در ارتش جمهوری اسلامی را داشته است. «محمد دربان‌خالصی» ساکن محله موسوی قوچانی است و مسئولیت اداره خانواده‌ای با ۳ فرزند را بر عهده دارد. او مدت‌هاست که در پُست دربانی حرم مطهر رضوی خدمت می‌کند. اهالی محله آقای دربان‌خالصی را مداحی توانمند و ذاکر اهل بیت (ع) می‌شناسند و فعالان فرهنگی مساجد مختلفی در منطقه ما از او دعوت می‌کنند تا در مراسم‌هایی که به مناسبت‌های گوناگون برگزار می‌شود، برایشان مداحی کند.

مادری دلیر 
آقای دربان‌خالصی در شروع به گذشته خود اشاره می‌کند و می‌گوید: سال ۱۳۴۱ در مشهد به دنیا آمدم. از زمانی که به یاد دارم در یک خانواده متوسط رشد کردم. مادرم خانه‌دار بود و پدرم شغل آزاد داشت. تنها پسر خانواده بودم و دو خواهر هم داشتم. خانواده‌ام مذهبی بودند و آن‌طور که به یاد دارم همیشه در فعالیت‌ها و مناسبت‌های مذهبی نقش فعال داشتند، به طوری که آن زمان که در محله طلاب ساکن بودیم، همیشه روضه‌ها، جلسه‌های قرآنی هفتگی و دعای ندبه به صورت چرخشی در منزل ما برگزار می‌شد. خاطره‌ای از گذشته در ذهن دارم که همیشه به آن می‌بالم. قبل از انقلاب، قرار بود طاغوتیان به مشهد بیایند و از محله ما هم بازدید کنند. اهل محل، دلیرتر از مادر من پیدا نکردند. نامه‌ای درباره مشکلات و کمبود‌های محله نوشتند و از مادرم خواستند که آن را به دست مأمورانی برساند که شاه را همراهی می‌کردند.  
زمان وقوع انقلاب من کلاس سوم راهنمایی بودم. یک روز سر کلاس، معلممان از وضعیت نابه‌سامان مملکت صحبت می‌کرد و فعالیت‌های انقلابی مردم را توضیح می‌داد. از ما پرسید: «شما در این وضعیت با وجود ظلم‌های رژیم چه کار می‌کنید»؟ هنوز صحبت‌های معلم تمام نشده بود که یکی از دانش‌آموزان لنگه کفش خود را به سمت عکس شاه که بالای تخته سیاه نصب شده بود، پرتاب کرد و تابلو روی زمین افتاد. همگی با حالت اعتراض از مدرسه خارج شدیم. مدرسه‌مان «منوچهری» واقع در چهارراه مقدم بود. به سمت مدرسه دخترانه «وحیده» حرکت کردیم و خواهرم را که در آن مدرسه درس می‌خواند، صدا کردم و به همراه دیگر همکلاسی‌هایش راهی تظاهرات شدیم. تانک‌ها و نیرو‌های رژیم طاغوت به سمت ما می‌آمدند و سعی داشتند با گاز اشک آور ما را متفرق کنند. از آنجایی که جلودار صف تظاهرات ما بودیم و بانوان پشت سر ما حرکت می‌کردند، مجبور شدیم دست از مقاومت بکشیم و برای حفظ جان بقیه جمعیت را پراکنده کنیم، اما پس از آن سعی کردم در همه تظاهرات و راهپیمایی‌ها شرکت کنم. حتی زمانی که به کلانتری‌ها حمله می‌کردند، به صورت شبانه نگهبانی می‌دادیم.

ورود به ارتش 
او درباره چگونگی به استخدام در آمدنش توضیح می‌دهد: بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، جنگ در نواحی کردستان و بخشی از آذربایجان آغاز شده بود. آن زمان من ۱۷ ساله بودم و در یک نجاری کار می‌کردم. استادکارم مغازه را بست و گفت: «من می‌خواهم به جبهه بروم، شما چه‌کار می‌کنی»؟ من هم گفتم که می‌آیم و این‌گونه شد که هر دو راهی دوره آموزشی شدیم. زمانی که برای اعزام به جبهه رفتیم در یک صف ایستادیم؛ استادکارم به دلیل اینکه بنیه بدنی خوبی داشت انتخاب شد، اما من متأسفانه به دلیل جثه ظریفی که داشتم، پذیرفته نشدم. مدتی بعد استادکارم در جنگ با حزب کومله و دموکرات در منطقه مهاباد کردستان به درجه رفیع شهادت نائل شد.   من هم در نجاری دیگری مشغول کار شدم. چندتا از دوستانم به من خبر دادند که ارتش نیرو استخدام می‌کند. دی ماه سال ۱۳۵۹ به همراه دوستانم برای پُر کردن فرم گزینش ارتش به محلی که اعلام کرده بودند، رفتیم. به نوبت در صف ایستادیم. من جلوتر بودم، کارت استخدامی تا نوبت من آمد، اما به دوستانم نرسید. اسفندماه همان سال به پادگان آموزشی لویزان در تهران برای گروهبانی ارتش اعزام شدیم. پدر و مادرم با اینکه من وارد این رسته شوم نه تنها مخالفتی نداشتند، بلکه من را حمایت هم می‌کردند. حتی زمانی که دوره آموزشی را می‌گذراندم چندبار با وجود سختی راه به دیدنم آمدند.
از آنجایی که شروع آموزش ما مصادف با دوران جنگ بود، دوره یک‌ساله آموزش گروهبانی را طی دوماه رزم پیاده گذراندیم و به دلیل اینکه علاقه وافری به زرهی داشتم، وارد رسته زرهی شدم و تانک را انتخاب کردم و توپچی تانک شدم. علاقه‌ام به تانک از زمان انقلاب شکل گرفت. همان موقع همیشه دلم می‌خواست از درون تانک، نحوه عملکرد آن و نوع فعالیت کارکنانش اطلاعات داشته باشم. در نهایت دوماه در شیراز دوره تخصصی توپچیگری تانک را گذراندم تا اینکه در تاریخ ۲۵/۰۴/۶۰ به لشکر ۶۴ در منطقه کردستان اعزام شدم.  
بعد از چندماه حضور در منطقه به ما اعلام کردند که باید راهی پیرانشهر شوید، زیرا ضد انقلاب در پوشش گروه‌های کرد در آن منطقه فعال شده بود و شلوغ می‌کرد. نخستین منطقه‌هایی که در آن حضور داشتم، پیرانشهر، اشنویه و مهاباد بود. بیشترین درگیری آنجا با حزب دموکرات و کومله انجام شد. روز‌هایی که از پادگان بیرون می‌آمدیم طوری بود که حتما باید دونفری و از صبح تا بعدازظهر در شهر تردد می‌داشتیم، با هم خرید می‌کردیم. یکی مسلح بیرون از مغازه می‌ایستاد که اتفاقی نیفتد و نفر دیگر خرید را انجام می‌داد. پس از آن ما را به سرپل ذهاب فرستادند. البته در طول خدمتم در مناطق مختلفی از جمله سومار، عین خوش، مهران، دهلران و ... هم حضور داشتم و در نهایت به لشکر برگشتیم و حاج عمران را تحویل گرفتیم. برخی از شهر‌ها مانند ارومیه، کرمانشاه و اهواز نوار قرمز نامیده می‌شدند. این شهر‌ها حالت نظامی داشتند که از سوی عراق بمباران نظامی می‌شد و منطقه جنگی محسوب می‌شد. به طور کلی ۸۵ ماه قبل از قطعنامه جنگ و حدود ۱۰۰ ماه بعد از آن در ارتش با عشق و علاقه خدمت کردم. گاهی اطرافیانم و دیگر ارتشی‌ها می‌گویند که با این همه سال خدمت، تو از ابتدا تا انتهای جنگ، آنجا بودی!  

مداحی‌ام را مدیون شهید هستم
این ارتشی بازنشسته از دوران خدمتش خاطراتی در ذهن دارد و می‌گوید: گردان تانک ما به سرپل‌ذهاب مأمور شده بود. یکی از دوستانم مورد اصابت حمله‌های دشمن قرار گرفت. تا روی پل زنده بود، اما به دلیل اینکه آمپول انعقاد خون به او نرسید و در اثر ترکش‌های فراوان خون زیادی از دست داد، شهید شد. تا عصر همه مشغول دفاع بودیم. دم غروب بود که همه بچه‌ها بغض کرده بودند و روی سنگر نشسته بودیم. من کتاب دعای توسل را برداشتم و همانجا بلند بلند شروع به خواندن کردم. در دعا خواندن خیلی وارد هم نبودم، اما صدای خوبی داشتم که روی هم‌رزمانم تأثیر بسیاری گذاشت. بغض بچه‌ها ترکید و اشکشان جاری شد. از همانجا مداحی و ذاکری من در سال ۶۲ کلید خورد و به جرئت می‌توانم بگویم اگر در این زمینه فعالیت خوبی دارم، آن را مدیون شهادت همان دوستم هستم. فردای همان شب، مراسم ختم برای شهید در مسجد بُنه گردان برگزار شد (بُنه به خط عقب جبهه می‌گفتند) و من در آن مراسم هم قرآن می‌خواندم و با نوحه‌خوانی از کتاب‌های آقای آهنگران شروع به مداحی کردم. اکنون نیز در برنامه‎های مساجد محله و منطقه، حسینیه‌ها و ... حضور دارم و در تمامی مناسبت‌ها و مراسمات به صورت افتخاری به مداحی و ذاکری مشغول هستم.  

اسارت «حر»
او با اشاره به خاطره دیگری بیان می‌کند: در منطقه‌ای با نام عین‌خوش مشغول خدمت بودیم. روز عاشورا بود. در روز‌های به خصوصی مثل همین روز عاشورا تیراندازی بین عراق و ایران انجام نمی‌شد. با اینکه همه می‌دانستیم کمی امنیت برقرار است، اما همه نیرو‌های خاکریز به صورت آماده بودند. مشغول عزاداری بودیم که حوالی ظهر از یگان کناری صدای تیراندازی شنیدیم. مراسم عزاداری را رها کردیم و پشت خاکریز آمدیم تا ببینیم چه خبر شده است. عراقی‌ای را دیدیم که پشت تپه‌ای سنگر و زیرپوش خود را به دست گرفته بود و آن را تکان می‌داد که خودش را تسلیم کند. به خاکریز کنار گفتیم که تیراندازی نکنند، زیرا آن فرد قصد تسلیم شدن داشت. من به همراه یکی از هم‌رزمانم به سمت مرد عراقی رفتیم. بازدید بدنی کردیم و دیدیم که چیزی همراهش نیست. او را به پشت خاکریز آوردیم و تحویل گروهان دادیم و آن‌ها هم او را به رکن دو بردند. نام او را «حر» گذاشتیم، زیرا در روز عاشورا همانند حر از لشکر کفر به سمت لشکر اسلام آمد. خودش می‌گفت از خط عراق تا اینجا یک نفس دویده‌ام. مرد عراقی از ظلم و ستم عراقی‌ها آن‌قدر به ستوه آمده بود که خانه و خانواده‌اش را رها کرده و به ایران پناه آورده بود. خوبی این تسلیم  شدن، این بود که تمام وضعیت منطقه عراقی‌ها را برای رکن دو تشریح کرد. رکن دو وظیفه شناسایی وضعیت فیزیکی منطقه را برعهده داشت. پس از لو دادن منطقه عراقی‌ها از سوی این اسیر، تا حدود دوماه هیچ تحرکی از نیرو‌های عراقی ندیدیم.  
ارتشی مداح
ورزش باستانی و شنا
آقای دربان‌خالصی در بخش دیگری از صحبت‌هایش به بازنشستگی و علایقش در حوزه‌های گوناگون اشاره می‌کند و می‌افزاید: پس از  قطعنامه و اواخر سال ۶۸ بود که ما به لشکر ۷۷ منتقل شدیم و در بخش تبلیغات عقیدتی، سیاسی آن مشغول به کار شدم. در تشییع شهدا و برنامه‌های مساجد لشکر حضور داشتم و مداحی و نوحه‌سرایی هم می‌کردم. در طول خدمتم به مناطق جنگی مختلفی رفتم و سعی می‌کردم همیشه حضوری پررنگ داشته باشم تا اینکه در تاریخ ۱۵/۰۱/۹۰ بازنشست شدم. ناگفته نماند با مدرک تحصیلی سیکل استخدام شدم و اواخر جنگ با اصرار دوستانم در کلاس‌های آزاد ارتش که در پادگان برگزار می‌شد، شرکت کردم و در نهایت در مدرسه سرباز لشکر ۷۷ مدرک دیپلم را دریافت کردم. کلاس‌های آزاد مخصوص کسانی بود که در دوران جنگ از تحصیل بازمانده و نتوانسته بودند درس بخوانند.  
عقیده داشتم که فرد بازنشست شده باید از کار دست بکشد و جایگاه خود را به جوانان واگذار کند. بعد از بازنشستگی تا به امروز، خودم را با مراسم‌های مذهبی و جلسه‌های ذاکری، ورزش و شنا سرگرم کردم. سال‌هاست که ورزش باستانی را که از پدرم به ارث برده‌ام، به صورت حرفه‌ای انجام می‌دهم و شیفت صبحِ روز‌های زوج در باشگاه شهرداری واقع در کمربندی رضاییه مشغول به فعالیت هستم و شیفت عصر هم در استخر صدف به شنا می‌پردازم.  

وضعیت قرمز
او خاطره شیرین ازدواجش را این‌گونه توضیح می‌دهد: زمانی که در منطقه بودم، وقتی مبلغان برایمان سخنرانی می‌کردند، تأکید داشتند که با ازدواج نیم دیگری از دین خود را تکمیل کنید. جوان بودم و همیشه به این فکر می‌کردم که اگر شهید شوم، در تکلیف دینی خود انجام وظیفه نکردم، تا اینکه روزی دایی‌ام به من گفت: «در سن و سالی هستی که باید تشکیل خانواده بدهی، نمی‌خواهی ازدواج کنی؟» من هم از این فرصت استفاده کردم و عصر همان روزی که دایی به من آن جملات را گفت، به همراه خانواده‌ام به خواستگاری دخترش رفتیم و در سال ۱۳۶۲ زمانی که به مرخصی آمده بودم، ازدواج کردیم و ماحصل آن دو فرزند دختر و یک پسر است. خوشبختانه همسرم پا به پای من، مرا همراهی می‌کرد؛ حتی در بسیاری از مأموریت‌ها نقل مکان می‎کردیم و در شهری که من خدمت کردم و حتی منطقه نظامی بود، ساکن می‌شدیم. از سال ۶۴ تا ۶۸ همسرم همراه من به ارومیه آمد؛ به طوری که به وضعیت نظامی عادت کرده بود. به یاد دارم روزی هواپیما‌های عراقی به منطقه حمله کردند و وضعیت قرمز اعلام شد، از آنجایی که خانه به محل کار نزدیک بود، خودم را سریع به منزل رساندم. همسرم تنها بود و من سعی داشتم که از حالش جویا شوم. همه اهالی خانه‌های سازمانی پناه گرفته بودند و خانواده‌ها در پناهگاه منطقه جمع شده بودند، اما همسرم را در میان آن‌ها ندیدم. سراسیمه به سمت خانه دویدم و دیدم همسرم مشغول نظافت و رُفت و روب است. از او پرسیدم: «مگر صدای آژیر را متوجه نشدی»؟ با خونسردی پاسخ داد: «نه، مشغول کار بودم!»

محله من
اواخر دوران خدمتم در ارتش، در خانه‌های سازمانی آن ساکن بودیم، سال ۹۰ که بازنشست شدم، یک سال به من مهلت دادند تا خانه را تحویل دهم. حدود سال ۹۱ به محله موسوی قوچانی نقل مکان کردیم. این محله، بافت مذهبی قوی‌ای دارد به گونه‌ای که بسیج و فعالان مسجد امام حسن مجتبی (ع) فعالیت بسیاری در مناسبت‌های گوناگون دارند. ما در مجتمع فدک ساکن هستیم و بیشتر ساکنان آن کارکنان نظامی و هم‌دوره‌های خودم هستند که همگی در مراسم‌های مذهبی شرکت داریم. درست است که روابط اجتماعی افراد همانند قدیم مستحکم نیست، اما اکنون هم از حال و احوال اهالی و ساکنان جویا هستیم. زمانی که در خانه‌های سازمانی ارومیه ساکن بودیم، رفت و آمد خانوادگی بسیاری داشتیم، اما در گذر زمان نوع روابط تغییر کرده است و به دلیل مشغله‌های زندگی، مردم گرفتار شده‌اند و کمتر از حال هم جویا می‌شوند.

توفیق خدمت در حرم رضوی
این خادم بارگاه منور رضوی بیان می‌کند: دربان کشیک هشتم حرم مطهر هستم. از آنجایی که اجداد پدری‌ام همه در این پُست به آقا علی بن‌موسی‌الرضا (ع) خدمت کرده‌اند، بخشی از نام خانوادگی من «دربان» مطرح شده است. حدود ۲۵ سال قبل درخواست خدمت خود را به حرم مطهر رضوی دادم، تا اینکه بعد از یک مصاحبه خردادماه سال ۱۳۷۳ پذیرفته شدم و به خادمی حرم مطهر درآمدم. ۱۰ سال ابتدایی به صورت تشرفی خدمت کردم و سپس حکم خادم افتخاری نصیب بنده شد. بهترین توفیقی که در سال‌های زندگی‌ام کسب کردم همین امر بود. خاطره‌ای که در طول دوران حضورم در مضجع شریف آقا دارم، به زمان بمب‌گذاری حرم برمی‌گردد. روز عاشورا بود و همه کشیک‌های حرم حضور داشتند و آماده باش بودیم. محل استقرار ما کنار پنجره فولاد بود. من شیفتم تمام شد و در حال خارج شدن از حرم بودم که بمب منفجر شد و صدای انفجار باعث شد که من به سمت داخل حرم برگردم. یکی از همکاران که از دوستان بنده بود، آن موقع نزدیک گنبد استراحت می‌کرد که با انفجار بمب به شهادت رسید. ما آن روز کلی جنازه جمع کردیم و بیرون آوردیم و آن صحنه‌ها هیچ وقت از ذهن من خارج نمی‌شود.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->