افسانه شریعتیمزینانی
هوا هنوز گرگومیش بود که در را کوبیدند. از همان ابتدا کوبشها شدید بود و با هر تأخیری، شدت بیشتری میگرفت. خبر، خوش نبود. میدانستیم که باز حکایت مکرر «بردنها»ست. ساواک هربار که برای بردن پدر و برادر میآمد، صبح علیالطلوع را انتخاب میکرد. به خود میلرزیدیم و بیشتر از همه مادر بود که به التماس میافتاد: آقا! علیجان! چیز خطرناکی اگر هست، قایم کنیم و همیشه چیز خطرناکی بود.
بهسرعت کتابها یا اطلاعیهها و عکسهایی را که نباید بهدست آنها میافتاد، مخفی میکردیم. همیشه در جواب سؤال پدر و برادر که چه شده، چهخبر است، پاسخ این بود که هیچ، فقط شما را میبریم تا به چند سؤال پاسخ بدهید و برمیگردید و البته برگشتنها خیلی طول میکشید. چشمبهراهی، عادتمان شده بود. گاه خبرهایی که درز میکرد، خوشایند نبود. بیقرار میشدیم اما تنها کارمان دعا بود.
بررسی اندیشه و دیدگاههای محمدتقی شریعتی از نگاه دیگران
اینجا ببینید: یادگارهای فرهنگی شریعتی
پس از ماهها که میآمدند، همه به گردشان حلقه میزدیم. همه را نمیگفتند اما آنچه میگفتند، هم درد داشت و هم غرور. قیافههاشان تکیده بود و خسته به نظر میآمدند اما روحیه، قوی بود و محکم. با خودت میگفتی کدام شعله، چنین گرمشان میکند؟
از فردایش خانه شلوغ میشد. اقوام و فامیل میآمدند و سخنها همه حول سیاست بود و حالوهوای زندان.
روزگار چنین گذشت و...
پس از انقلاب، روزی که برای دیدن پدر رفتم، تابلویی نظرم را جلب کرد که بر سردر خانه نصب شده بود:
بهخاطر رعایت حال استاد، از بحث سیاسی خودداری کنید.
در خانه پس از احوالپرسی، از پدر سؤال کردم آیا آن روزگارانی که چنان پرشور و مشتاق، مبارزه میکردید، چنین روزی را پیشبینی میکردید؟ اندوهی آشکار، سیمای پاکش را پر کرد. مکثی کرد و گفت باباجان! ما به تکلیف عمل میکنیم.
گفتم: اگر داداش بود؟
با تلخخندی جواب داد: خوب شد نبود. از اتاق بیرون زدم.
بیشکوه و غریب و رهگذرند
یادهای دگر، چو برق و چو باد
یاد تو پرشکوه و جاوید است
و آشنای قدیم دل... اما
ای دریغ، ای دریغ، ای دریغ!