رادمنش | شهرآرانیوز؛ نقل است که روزی در منزل میرزاآقا جواهری، متخلص به «دانا»، از رجال برجسته مشهد، که محل جمع آمدن بزرگان ادب خراسان در عصر خود بود، روحانی مردی، «روستایی وار»، وارد شد، همراهش پسرکی سیزده-چهارده ساله. در آن محفل که ادیبان و شعرای شهیر و مدعیْ شعر میخواندند، آن مرد روستایی به پسر خود اشاره کرد و گفت: «این آقاجلیل، پسر من، هم شعر میگوید.» بزرگان مجلس به رسم ادب و برای تشویق از پسرک خواستند شعری بخواند.
پسرک درجا پرسید: «چه نوع شعری بخوانم؟ قصیده؟ غزل؟ قطعه؟ مثنوی؟ کدام یک؟» یکی از حاضران ــ احتمالا صاحب محفل، یعنی همان دانای جواهری ــ دشوارترینِ انواع شعر، یعنی قصیده، را طلب کرد. پسرک این بار هم بی درنگ در آمد که «از قصاید عربی ام بخوانم یا از قصاید فارسی ام؟» با این حرف، «حیرت حاضران صدچندان شد.» گفتند: «از هردو.»
به هرحال، آن پسر نوجوان خواند، به هر دو زبان، «در نهایت استواری و استحکام». بعد، دانای جواهری رو کرد به پسر جوان حدودا بیست ساله اش و سرزنش آمیز گفت: «ببین این بچه سیزده چهارده ساله چه شعری دارد و چه مقامی در ادب یافته و تو در سن بیست سالگی ....» آقاجلیل، آن نوجوانی که شعر خواند، عبدالجلیل بشرویه ای، بدیع الزمان فروزانفرِ دورههای بعد بود و آن جوان بیست ساله که سرکوفت خورد محمود فرخ خراسانی بود که بعدها خود از نامداران خراسان شد.
این ماجرا را ــ که مؤید توان شاعری و قوت شعر فروزانفر است ــ شخص محمود فرخ برای محمدرضا شفیعی کدکنی تعریف کرده و او هم در کتاب
«با چراغ و آینه» آورده است. غرض شفیعی کدکنی ــ که پنج سال شاگرد فروزانفر بوده ــ در آن مقاله این است که بگوید فروزانفر میتوانست شاعری بزرگی شود، بسا «بهار» دومی در شعر معاصر ایران، اما جاه طلبیْ او را حیف کرد. شفیعی کدکنی، در مقاله «فروزانفر و شعر»، میگوید بااینکه استادش استعدادش در شعر را قربانی تحقیقات ادبی و رفتن پی جاه و سیاست کرد، همان مقدار شعری که از خویش باقی گذاشت عالی و حتی بهتر از اغلب اقران بود، اما قدرش به اندازه شاعران هم عصر خود ــ که نامشان سر زبانها بود ــ دانسته نشد.
چنان که آمد، آنچه را باعث شد کسی با آن قریحه نتواند شاعری نام آور شود ذیل دو علت بیان کرده اند: یکی غرقه گشتن در گرداب تحقیقات (که غوطه خوردن در آن مجال نفس کشیدن در هوای شعر را به او نمیداد) و دیگری جاه طلبی و تراشیدن مشغلههای اداری و سیاسی (که سخت در قیدوبندش میکشید و آن یلگی و رهایی شاعرانه را از او میگرفت). و، باز به گفته شفیعی کدکنی، همین دغدغههای سیاسی و التزام به قواعد آن نگذاشت شعر فروزانفر هیچ گاه «با جریانهای اصلی زندگی و سرنوشت مردم ایران بیامیزد» و درحد پندواندرز باقی بماند، چنان که انگاری «متعلق به یکی از بزرگان قرن پنجم و یا ششم باشد».
شفیعی کدکنی، با همه ارادتی که به استادش دارد و ضمن آنکه او را صاحب هوشی سرشار میداند و محققی کم نظیر، ناقدی بزرگ و «نکته سنجترین ادبیات شناس» تاریخ ایران میخواند، دریغ خود را از آنچه فروزانفر کرد و آنچه نکرد بیان میکند: «اگر فروزانفر به استادی دانشگاه تهران و سرودن شعر و تحقیق و تدریس و پرورش شاگردانی شایسته قناعت میکرد، ما امروز هم شاعر بزرگی در حوزه شعر کلاسیک داشتیم که آثار برجسته بسیاری از نوع ‘صبحدم’ و قصیده ‘سپیده... ’ و ‘یادگار غم’ آفریده بود و هم تحقیقات ادبی بیشتری از جنس ‘سخن و سخنوران’ و ‘شرح مثنوی شریف’ که بی هیچ گمان در این عصر هیچ کس از عهده ادامه آنها برنخواهد آمد و در آینده نیز بسیار بعید به نظر میرسد.
دریغا که ‘استدراج سیاست’ و ‘مکر’ و ‘چشم بندی خدا’ فرهنگ ما را از دستاوردهای دیگری ازآن گونه محروم کرد و عمر و زندگی استاد، بیش و کم، یا در کرسی مجلس سنا یا در غم فقدان آن یا پشت میز ریاست دانشکده و ریاست کتابخانه سلطنتی سپری شد، کارهایی که در آن روزگار یک سرهنگ بازنشسته آن را بسی بهتر از او ازعهده برمی آمد!»
هر چند هواخواهان بدیع الزمان فروزانفر بیش از آن اند که صدای منتقدان او به گوش برسد، تقریبا همگی، وقتی قرار است از خصوصیات او بگویند، در یک جا به هم میرسند و اشتراک نظر دارند، و آن جاه طلبی حضرت استاد است، هم در معنای مثبت و هم در معنای منفی.
آذرتاش آذرنوش، نویسنده و محقق ادبیات عرب که در دانشکده علوم معقول و منقول دانشگاه تهران درس خوانده است، در گفت وگویی با «ایبنا» درباره او گفته است: «رئیس دانشکده ما فروزانفر بود. فروزانفر آدم معمولی نبود، آدم خیلی جاه طلب و باهوش و دانشمند و استثنایی بود. این آدم، برای اینکه به دانشکده اعتبار بدهد، سعی میکرد عجیبترین آدمها را پیدا و استخدام میکرد و به دانشکده الهیات میآورد؛ ازهمین روی، آن موقع دانشکده الهیات یک کهکشانی از استادان ادبیات عرب بود.»
حسن انوری، استاد بازنشسته زبان و ادبیات فارسی، مصحح، محقق و نویسنده، نیز درباره فروزانفر گفته است: «استادان ما از مشاهیر دانشگاهی ایران بودند، مثل بدیع الزمان فروزانفر، استاد جلال الدین همایی، پرویز ناتل خانلری، ذبیح ا... صفا، غلامعلی رعدی آذرخشی و کسان دیگری که اسم آنها الان در خاطرم نیست. به هرحال، دوره بسیار خوبی بود، به ویژه کلاس استاد بدیع الزمان فروزانفر کلاس بسیار جالبی بود. من پنج سال، یعنی از سال ۴۴ تا ۴۹ که ایشان فوت کردند، در کلاس ایشان مینشستم، پنج سال شاگرد ایشان بودم. بدیع الزمان فروزانفر یگانه روزگار بود؛ ازجهت اطلاعات عمیق فرهنگ اسلامی، احاطه به ادبیات فارسی، تاریخ اسلام و ‘مثنوی’ مولوی، درواقع، نظیرش نیامده و شاید به این زودی هم نیاید.»
ازدیگرسو، برخی دیگر از شاگردان فروزانفر نقدهای گزندهای متوجه او کرده اند. یکی از ایشان امیربانو کریمی است. او جایی گفته است: «استادان دیروز حواسشان به پول نبود؛ استادان دیروز ــ قربة لِلْعلم ــ کارشان را دوست داشتند، حقوق ماهیانهای هم میگرفتند. حالا ممکن است که بعضی از آنها مثل استاد فروزانفر جاه طلب باشند. [..]فروزانفر دنبال پول نبود، دنبال مقام بود، اینکه سناتور و رئیس دانشکده بشود.»
آشکار است که نمیتوان در عالم بودن، ارجمندی تحقیقات و نبوغ بدیع الزمان فروزانفر تردید کرد. اما او شعر خویش را شهید کرد، با درانداختن خود به «بلای تحقیقات»، با افتادن پیِ پُست، با رفتن دنبال سیاست، و ...؛ و اندکی سیاست بازی و دل به قدرت دادن سبب شد که همان اندک شعرهایش هم «هیچ رنگی از روزگار» نداشته باشد و ارتباط با مردم پیدا نکند. گسستگی از روزگار و مردم روزگار شعر او را میراند.