آیت‌الله علم‌الهدی: فرهنگ بسیجی محور عمل کارگزاران نظام باشد | هیچ منطقی در گرانی‌های بازار نیست آیت‌الله علم‌الهدی: بسیجیان دانشجو و طلبه، نگهبان اعتقادی جریان بسیج هستند+ویدئو پیکر مطهر ۱۴ شهید گمنام دفاع مقدس در استان خراسان رضوی تشییع می‌شود رئیس کمیته امداد: خیرین بازوان انقلاب در خدمت‌رسانی به نیازمندان هستند جمع‌آوری ۴۰ میلیارد تومان کمک برای مردم غزه و لبنان توسط خیرین و هیئت‌های مذهبی کشور قصه آقای راستگو | یادی از حجت‌الاسلام محمدحسن راستگو، روحانی نام‌آشنای مشهدی مروری بر روایات ائمه اطهار (ع) درباره عقل | بهترین نعمت برای دنیا و آخرت نصرت الهی در پرتو صبر و پایداری دهک‌بندی ارائه خدمات به ایثارگران از بودجه حذف می‌شود خوش‌به‌حال گردو‌ها اعتکاف ماه مبارک رجب با حضور ۱۵۰۰ معتکف در حرم امام‌رضا(ع) برگزار می‌شود + فیلم (۳۰ آبان ۱۴۰۳) مروری بر زندگی و خدمات استاد «مهدی ولائی»، مأمور ثبت‌احوال نسخه‌های خطی حرم امام‌رضا(ع) زیارت، مدارِ معرفتیِ تربیت لبخند بزن تا سعادتمند شوی | مروری بر بیانات امام رضا (ع) درباره شادی و سرور خانه‌هایی که حکم بهشت را دارند «پدر»؛ مایه رحمت، مظهر قدرت | بررسی بایدهای نقش پدر خانواده براساس آموزه‌های دینی رونمایی از پایگاه تخصصی «مقاومت» در کتابخانه آستان قدس رضوی (۲۹ آبان ۱۴۰۳) برگزاری انتخابات مجمع عمومی اتحادیه مؤسسات و تشکل‌های قرآنی در مشهد کاهش مصرف برق در حرم مطهر امام رضا(ع) درراستای مصرف بهینه‌ انرژی
سرخط خبرها

امشب شب آدم‌هایی است که سالی یک بار می‌آیند

  • کد خبر: ۲۴۸۸۲۸
  • ۱۳ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۰:۴۸
امشب شب آدم‌هایی است که سالی یک بار می‌آیند
بی مقدمه سفر رفته بودیم و بی مؤخره هم برگشته بودیم، ولی این یکی اصلا سابقه نداشت! اتفاقا از آن حال‌های خوبش بود، همان‌هایی که می‌گفتی با این حال هرچه بخواهد می‌گیرد!

به گزارش شهرآرانیوز، «پاشو بریم مشهد!» جدی و شوخی اش هیچ وقت معلوم نبود، اما زمانی که یک جای عجیبی درخواست عجیبی را سه بار تکرار می‌کرد مطمئن می‌شدم که جدی است! روضه تازه تمام شده بود چراغ‌ها را کمی روشن کردند تا میان دار‌ها صف‌های سینه زنی را مرتب کنند. صورت سرخ و چشم‌های ورم کرده اش اصلا شوخی نداشتند.

فقط می‌خواستم مطمئن شوم که درست شنیده ام، با اشاره گفتم بعد از سینه زنی برویم که با انگشت اشاره زمین زیرپاش را نشان داد و با لب خوانی فهمیدم که گفت: الان! هیچ چیزی نگفتم، حتی اینکه لباس هایمان خیس عرق است و احتمالا سرما می‌خوریم. فقط بلند شدم، وسایلم را جمع کردم و تا حد امکان خودم را پوشاندم و زدیم بیرون!

آن وقت‌هایی بود که نمی‌شد چیزی پرسید، ما فرشته نگهبان هم بودیم، دوتا شعله شمع که هرکدام وظیفه داشت از خاموشی آن یکی جلوگیری کند. ولی آن لحظه جای هیچ سؤالی نبود! بی آنکه کلمه‌ای ردوبدل شود پشت فرمان ماشین نشستم و برای اینکه بفهمم چه شده پرسیدم: کجا بریم؟

سرش را از توی گوشی بیرون آورد و گفت: فرودگاه! پرسیدم: بلیت گرفتی؟ که توضیح داد می‌گیرد و من فعلا بروم تا بلیت را بگیرد. به سمت فرودگاه حرکت کردیم و این قدر مصمم بود که حتی جرئت نداشتم بپرسم که چه اتفاقی افتاده است.

وسط راه گفت: دور بزن، بلیت نیست، با ماشین بریم! با تعجب پرسیدم: بریم مشهد؟ الان؟ بریم چیکار؟ نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت: زیارت دیگه. گفتم: بیا بریم خونه، غسل زیارت کنیم لباس تمیز بپوشیم بعد...! گفت: نه! همین الان! و چنان الان محکمی گفت که جای بحث نگذاشت. فقط در جواب اینکه چه اتفاقی افتاده گفت: میگم!

مشهد

با اینکه دونفری رانندگی کردیم ولی بازهم توی شاهرود ایستادیم و خوابیدیم و حوالی عصر وارد مشهد شدیم، خیابان‌ها رودخانه‌های آدم و ماشین بودند که به سمت دریا می‌رفتند. ماشین را یک جای دوری گذاشتیم و قاتی جمعیت پیاده راه افتادیم. نگران بودم، مهدی مثل هیچ وقت دیگری نبود، توی راه اجازه نداد جایی هماهنگ کنیم که شب بمانیم، می‌گفت زیارت می‌کنیم و بعد از اذان صبح راه می‌افتیم. طبق یک عادت قدیمی بین خودمان پرسیدم چه می‌خواهد که من هم همان را بخواهم؟ و گفت: هیچی! و اصرار کرد: تو هم هیچی نخواه! حتی برای خودت، حتی برای من، حتی برای دیگران! 

بی مقدمه سفر رفته بودیم و بی مؤخره هم برگشته بودیم، ولی این یکی اصلا سابقه نداشت! اتفاقا از آن حال‌های خوبش بود، همان‌هایی که می‌گفتی با این حال هرچه بخواهد می‌گیرد! ولی اصرار داشت هیچ چیزی نخواهیم. حتی وقتی با صدای مداحی غریبه قاتی جمعیت ناآشنا سینه می‌زد هم یکی دوبار گفت چیزی نخواهی! وارد حرم شدیم. سلام داد و تا کمر خم شد. توی صحن پیامبر اعظم (ص) قیامتِ آدمیزاد بود. 

کنار ستون دوم ایستاد و بلند بلند رو به گنبد گفت: خوبیم آقا، همه چی خوبه! اومدیم سرسلامتی بدیم! اومدیم حاضری بزنیم. اومدیم نگن غریبی! اومدیم نگن هروقت کار داشت می‌اومد! اومدیم سلام کنیم و بریم...! بلند بلند گریه می‌کرد و می‌گفت و چهار، پنج نفری که می‌شنیدند بلند بلند گریه می‌کردند و من فقط با تعجب نگاه می‌کردم! زنی میان سال کنجکاو شده بود که چه خبر است، جلو آمد و سرش را خم و راست کرد که ببیند چه خبر است، صدا، اما توی همهمه و فریاد بلندگو‌ها به سه متری هم نمی‌رسید. 

از من پرسید چه شده و من دست هایم را به دوطرف باز کردم که نمی‌دانم و واقعا نمی‌دانستم که چه شده است! دو سه دقیقه‌ای زبان گرفت و دوباره خم شد و سلام داد و چرخید به سمت خروجی و رو به من گفت: بریم! بریم؟! کجا؟! ما که این همه راه آمده بودیم و هنوز عرق هیئت شب قبل به تنمان مانده، شب شهادتی کجا برویم؟! و توضیح داد که امشب شب آدم‌هایی است که سالی یک بار می‌آیند! 

دو ساعت بعد، وقتی توی جاده به سمت تهران بودیم گفت: به پدرت زنگ بزن، پرسیدم: چیزی شده؟! گفت: تو یتیم نیستی، تا فرصت داری زنگ بزن و حالش را بپرس! بگو فقط زنگ زدم حالت را بپرسم! بعد توضیح داد که آدم به مادرش بی خودی سر می‌زند، ولی سراغ پدرش وقتی می‌رود که کار دارد! در مورد آن سفر هیچ وقت و هیچ جا با هم حرف نزدیم، حتی برای کسی تعریف نکردیم، ولی از آن به بعد هرکدام سالی یک بار سهمیه داشتیم!

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->