تولیت آستان قدس رضوی: بیانیه مجمع موسوم به محققین و مدرسین در رسمیت شناختن اسرائیل مایه تأسف است مولوی عبدالحمید: ما باید در کنار هم شهید شویم + فیلم علیرضا بیات رئیس سازمان حج و زیارت شد اعلام ویژه‌برنامه‌های حرم امام‌رضا (ع) به مناسبت روز دانش‌آموز (۱۳ آبان ۱۴۰۳) حمایت دختران نوجوان هنرمند مشهدی از فلسطین در حرم امام‌رضا(ع) شرط اول و آخر خداشناسی بررسی آثار معادباوری بر سبک زندگی | ایمان قلبی به زندگی پس از مرگ تولد یک بچه شیر کاش قدر مشهدی بودن را بدانیم! درباره پرده «توپ بندی» حرم امام رضا (ع) و هنرمند نقاش آن امام کاظم (ع)؛ فقیرنواز و گره‌گشا حمایت از مظلوم را از امام رضا (ع) یاد گرفته‌ایم فرمانده منطقه پدافند هوایی شمال شرق ارتش: پدافند غیرعامل راهکاری کارآمد برای مقابله با تهدیدات ترکیبی است تقدیر تولیت آستان قدس رضوی از ارتش جمهوری اسلامی ایران اصالت های دفاع مقدس در منطقِ شهید فهمیده نمایان است درباره آیت الله حاج سید حسین موسوی شاهرودی | جوی سرگشته‌ای به دریا ریخت برپایی روزانه ۵۸ نماز جماعت در حرم مطهر رضوی زندگی جاوید سربازان وطن میان‌بر خوشبختی خانواده با زیست دینی دوره پنج‌جلدی «الأمالی» منتشر شد
سرخط خبرها

مشهورترین روایت درباره شهادت امام‌رضا(ع)

  • کد خبر: ۲۴۹۰۵۱
  • ۱۴ شهريور ۱۴۰۳ - ۰۹:۴۲
مشهورترین روایت درباره شهادت امام‌رضا(ع)
مشهورترین روایت درباره شهادت امام‌رضا(ع) را اینجا بخوانید.

به گزارش شهرآرانیوز، این نوشتار به بخشی از مشهورترین روایت درباره چگونگی شهادت امام‌رضا‌(ع) می‌پردازد که هفت‌نفر از اساتید شیخ صدوق برای او نقل کرده‌اند که همگیِ آن‌ها این روایت را از استادشان، علی‌بن ابراهیم قمی و او از پدرش ابراهیم‌بن‌هاشم و ابراهیم، خود از ابوصلت هروی، یار باوفای امام هشتم، گزارش کرده‌اند. در مجموعِ این روایات آمده است:

امام رضا (ع) به من فرمود: «ای ابو صلت! فردا من بر این فاجر، وارد می‌شوم. پس اگر از آن جا سر برهنه خارج شدم، با من سخن بگو و من پاسخت را خواهم داد؛ ولی اگر در بازگشت، سرم را پوشیده بودم، با من سخن مگو.»، چون صبح شد، لباس خود را بر تن کرد و در محراب عبادتش منتظر نشست. همین‌طور انتظار می‌کشید که ناگهان غلام مأمون وارد شد و گفت: امیر، شما را احضار کرده است. امام (ع) کفش خود را پوشید و رَدای خود را بر دوش افکند، برخاست و حرکت کرد. من در پی او می‌رفتم تا بر مأمون وارد شد. در پیش رویِ مأمون طبقی از انگور و طبق‌هایی از میوه‌جات بود. در دست او خوشه انگوری بود که مقداری از آن را خورده بود و مقداری از آن باقی بود. چون چشم او به امام (ع) افتاد، از جای برخاست و با او معانقه کرد و پیشانی‌اش را بوسید و ایشان را در کنار خود نشانید و خوشه انگوری که در دست داشت را به ایشان داده و گفت:‌ای پسر پیامبر خدا! من انگوری از این بهتر تاکنون ندیده‌ام.

امام (ع) به او فرمود: «چه بسا انگوری نیکو و از بهشت است.» مأمون گفت: شما از آن تناول کنید. امام (ع) فرمود: «مرا از خوردن آن معاف بدار.» گفت: باید تناول کنی. برای چه نمی‌خوری؟ شاید خیال بدی درباره من کرده‌ای؟ سپس خوشه انگور را برداشت و چند دانه از آن را خورد و بعد نزد امام آورد.

امام (ع) از او گرفت و سه دانه از آن را به دهان گذارد و خوشه را بر زمین نهاد و برخاست. مأمون پرسید: به کجا می‌روی؟ فرمود: «بدان جا که تو مرا فرستادی.» آن گاه عبا به سر کشیده خارج شد.

ابو صلت گوید: من با ایشان سخنی نگفتم تا داخل خانه شد. سپس فرمود: «در‌ها را ببندید و کسی را راه ندهید». در‌ها را بستند و ایشان در بستر خود خوابید. من اندکی در صحن خانه با حالتی افسرده و اندوهگین ایستاده بودم که در آن حال، چشمم به جوانی نورس، خوش روی، مجعّدموی و شبیه‌ترین مردم به امام رضا (ع) افتاد که داخل خانه شد. من پیش دویدم و سؤال کردم: قربان! در‌ها که بسته بود. شما از کجا وارد شدی؟ گفت: «آن که مرا از مدینه در این وقت بدین جا آورد، همو مرا از درِ بسته وارد خانه نمود.»

پرسیدم: شما که هستی؟ گفت: «من حجّت خدا بر تو هستم،‌ای ابو صلت! من محمّد بن علی هستم». سپس به سوی پدرش رفت و وارد اتاق شد و به من فرمود با او داخل شوم. چون دیده پدرش امام رضا (ع) بر او افتاد، یک‌مرتبه از جا جَست و او را در بغل گرفت و دست در گردن او کرد و پیشانی‌اش را بوسید و او را با خود به داخل اتاق کشید. محمّدبن علی، به رو در افتاد و پدر را می‌بوسید و آهسته به او چیزی گفت که من نفهمیدم؛ امّا بر لبان امام رضا (ع) کفی دیدم که از برف، سفیدتر بود و لحظاتی بعد، امام (ع) از دنیا رفت.

منبع: ایسنا

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->