برای دیدنش باید خود را به ورودی پاساژ آیانی میدان شهدا میرساندی. آن موقع هنوز میدان شهدا به این شکل درنیامده بود و رنگ و بوی مشهد قدیم را در ذهن هربینندهای زنده میکرد. کوچههای پیچدرپیچ با حس وحالی غریب و دوستداشتنی. وقتی از خیابان شیرازی به سمت پاساژ آیانی حرکت میکردی، در ابتدای پاساژ بساط جوراب و قرقرهفروشی نظرت را جلب میکرد و البته پیرمردی با صفا که از سلاله پیامبر اکرم (ص) بود، با عرقچینی سبز و چهره گرم و دوستداشتنی.
۱. هشتساله بودم که به همراه برادر بزرگم به حضور این مرد ساده و بیآلایش رسیدیم. با همان زبان کودکانه سلامی کردم. اما هنوز شیرینی آن جواب سلام گرم در ذهن و جانم نقش بسته است. وقتی فهمید که اهل تلاوت قرآنم چهرهاش شکفت و با خوشحالی زایدالوصفی به من گفت برایم قرآن بخوان. من هم آیاتی از کتاب خدا را خواندم. این اولین دیدار من با سید مرتضی موسوی، مشهور به سید قرقرهفروش، بود. هرکسی او را به نامی میشناخت، اما در میان همه این نامها مفهومی یکسان نمایان بود، سادگیای دوستداشتنی که سبب میشد همه آدمها با رنگ و لعابهای متفاوت جذب کلام شیرین او بشوند. سال ۷۹ وقتی عازم قم برای طی مراحل حفظ قرآن کریم بودم، قبل از حرکت پیش او رفتم و پس از شنیدن عزم من برای طی این مسیر به من گفت: هر وقت به حرم حضرت معصومه (س) رفتی به بیبی بگو سید مرتضی از مشهد سلام میرساند. برای من که کودکی بیش نبودم این مفاهیم کمی غریب و دور از دسترس بود، اما برای او رنگی دیگر داشت.
۲. جمعه صبحها به همراه پدر و برادرم به مراسم دعای ندبهای که هر هفته در مسجد یا منزلی برگزار میشد میرفتم. خیلیها این جلسه را به نام او میشناختند، جلسهای پرشکوه و معنوی که از قشرهای مختلفی در آن شرکت میکردند. از استاد دانشگاه بگیر تا بازاری، کارگر و.... برای من خیلی جالب توجه بود که سبب اخلاص و جمع شدن این همه آدم آن هم از قشرهای مختلف چیست؟ سید مرتضی نیز جلوی در میایستاد و به حاضران خوشامد میگفت. او از من خواسته بود تا قبل از منبر دقایقی به تلاوت قرآن بپردازم. برای یک نوجوان سخت بود که صبح جمعه از خواب بلند شود و در حالتی بین خواب و بیداری عازم جلسه شود و به تلاوت قرآن بپردازد، اما برای من که نفس گرم سید مرا جذب خود کرده بود لذتی وصف ناشدنی بود. ۴ سال این بزمِ معنوی ادامه داشت. سال ۸۵ برای تلاوت قرآن عازم حج تمتع بودم. وقتی سید این مسئله را فهمید بسیار خوشحال شد. در مراسم دعای ندبه قبل از عازم شدنم به این سفر معنوی مراسم تجلیلی برگزار کرد و در مقابل دیدگان همه حاضران هدیهای به من داد. این اتفاق برایم خیلی لذتبخش بود. توقع نداشتم که برای تجلیل از نوجوانی که قرار است به سفری معنوی برود این اتفاق در داخل همان جلسهای بیفتد که مدتهاست در آنجا به تلاوت میپردازم.
۳. جلسه قرآن خانوادگیشان هر هفته جمعه در منزل ایشان و دیگر اعضای خانواده برگزار میشد. من نیز به دعوت ایشان به همراه پدرم در این جلسات شرکت میکردم. در یکی از جلسات وقتی تلاوت قرآنم تمام شد، دست در جیبش کرد و همه پولهای خودش را درآورد و در کف دستانم گذاشت. شوکه شده بودم. اگر قرار است هدیهای به کسی داده شود بخشی از آن در اختیارش قرار میگرفت، اما سید همه را داد. اخلاق حسنه ائمه (ع) را که در کتابها خوانده بودم به وضوح مشاهده کردم. نقل است که یکی از فرزندان امام حسین (ع) نزد معلمی به نام عبدالرحمان در مدینه آموزش میدید. روزی معلم سوره حمد را به او آموخت. هنگامی که فرزند، سوره را برای پدر قرائت کرد، امام حسین (ع) معلم را فراخواند، و ۱۰۰۰ دینار و ۱۰۰۰ حله به او پاداش داد. وقتی به امام (به سبب پاداش زیاد) اعتراض شد. آن حضرت فرمود: هدیه من کجا با تعلیم سوره حمد برابر است؟
۴. چهارشنبه ۱۲ رمضان برای سید روزی خاص بود. در این روز جسم این مرد دوستداشتنی به اغما رفت. عالمی ناشناخته که کسی اطلاع دقیقی از آن ندارد. اما سید بیش از یک روز تاب تحمل نداشت و پنجشنبه روحش از این دنیا پرکشید. خبر فوتش را ناگهانی شنیدم. برایم قابل باور نبود. سیدی که دوران کودکی و نوجوانیام با او عجین شده بود حالا از آن دنیا نظارهگر من است. او مصداق حقیقی مفهوم گمنامی بود. همان مفهومی که برای مردان خدا دوستداشتنی و لذتبخش است. او مصداق حقیقی این روایت نبوی بود که «خوشا بنده گمنامى که او را خدا بشناسد و مردم نشناسند. اینان چراغهاى هدایت و چشمههاى دانشاند که هر فتنه تاریکى به سبب وجود آنها برطرف مىشود؛ نه سخنپراکن و پخشکننده اسرارند و نه نافرهیخته و ریاکار.» سالها زمان لازم است تا اسرار این مرد خدا فاش شود. او اهل فاش کردن نبود؛ ساده زیست و ساده به دیدار حق شتافت.