رمضان حال و هوای دیگری دارد. دعای سحر و افطارش آرامشی وصفنشدنی در دلمان ایجاد میکند. روزهدار در این ماه کل روز حواسش هست کاری نکند که روزهاش باطل شود. نخوردن و نیاشامیدن تنها بخشی از روزهداری است. بچهتر که بودیم در کلاس دینی هدف از روزهداری غیر از رضای خداوند و واجب بودن آن، آشنایی روزهدار با روزه واقعی بود. اینکه روزهدار واقعی فکرش هم باید روزه باشد. از همان بچگی میدانستیم روزهداری گرسنگی و تشنگی نیست، روزهداری چیز دیگری است.
روزه میگیریم و بعضیهایمان سالهاست حتی با نزدیکترین آدمهای زندگیمان قهریم. برادر با برادر قطع رابطه کرده و با هم رفت و آمد ندارند وقتی علت را جویا میشوی مشخص میشود سر پول و ارث و میراث سالهاست با هم رفت و آمد ندارند.
به تازگی در همسایگیمان پیرمردی از دنیا رفت. همسایهها میگفتند چشمهای پیرمرد باز بود و با اینکه دخترها چند بار چشمهایش را روی هم گذاشته بودند باز هم باز مانده بود. همان همسایهها میگفتند حاج آقا بنده خدا چشم به راه پسرها و نوههایش بود.
تصورش هم سخت است پسرهای پیرمرد و یکی از دخترانش از وقتی مادرشان مرده بود سر این موضوع که پیرمرد خانه را نفروخته و سهمشان را نداده است دیگر پایشان را خانه پدرشان نگذاشتند.
بین خواهرها و برادرها سر فروش خانهای دو میلیاردی اختلاف افتاد. آنها دو دسته شدند. ۴ نفر از آنها میگفتند تا پدرمان زنده است دست به این خانه نزنید و دو برادر و یک خواهر، اما پا را در یک کفش کردند و گفتند بفروشید و خلاص. دادگاه رفتنهایشان تمامی نداشت. تقریبا همه محله خبر داشتند که پیرمرد و دخترش هر روز پلههای دادگاه را بالا و پایین میروند. دادگاه به نفع پیرمرد رأی داد و آنها در همسایگی ما باقی ماندند، اما پای ۴ فرزند این خانه برای همیشه از خانه پدری قطع شد. آنها با پدرشان قهر کردند.
در محله پیچید آقا عیسی بیمار است. دکترها جوابش کردهاند. میگویند ماه رمضان امسال را نمیبیند، اما باز هم خبری از پسرها نشد.
همسایهها میگفتند یکی از پسرها را در محلهای بالاتر دیدهاند و از حال و روز پدرش به او خبر دادند، اما پسر شانههایش را بالا انداخته و گفته بود من پدر ندارم. با مادرم، پدرم را هم دفن کردهام.
با خودمان میگفتیم مگر میشود پدرشان در بستر بیماری باشد و آنها سری به او نزنند. همه میگفتند اگر حاج آقا از دنیا برود حتما میآیند.
پیرمرد همسایه ما که عمری بلیت فروخت و در شرکت اتوبوسرانی مشهد از سپیده صبح تا سیاهی شب کار کرد و بچههایش را به عرصه رساند بدون دیدن پسربزرگ و پسرکوچک و نوههایش از دنیا رفت.
وقتی جلوی خانه همسایهمان سیاهپوش شد باورش برای همهمان سخت بود. ما به اندازه آن پیرمرد و دلتنگیهایش غصه خوردیم. ما هم دلمان از تنهایی پیرمرد به درد آمد. وقتی همدیگر را جلوی آسانسور میدیدیم نگاهی به هم میانداختیم و میگفتیم دیدی حاجی مرد و بچههایش نیامدند؟
رمضان است این روزها بچههای حاجی هم روزه میگیرند. رمضان است و هنوز به علت روزهداری و روزه واقعی داشتن فکر نمیکنیم. در این شبهای دعا به رفتارمان فکر کنیم. به اعمالی که گاه هیچ وقت جبران نمیشود.